میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

همه هســــــتی من

سلطان جنگل

ازت می پرسم : عزیزه دله مامان کیه ؟ میگی : مَــــــــ جیگره بابا کیه ؟ میگی : مَــــــــ عشق مامان کیه ؟ میگی : مَــــــــ   عاشق کتابی همیشه کتابات رو میاری می دی به من تا برات بخونم امروز یه کتاب آوردی بازش کردم صفحه اول ورق زدم برات خوندم سلطان جنگل ها کیه ؟ سریع گفتی : مَــــــــ ؛ مَــــــــ ...
28 اسفند 1391

یازده ماه تمام

اگر از عشق می‌شه قصه نوشت می‌شـه از عـشــق تــو گــفــت می‌شـه بـا ستـاره‌هـای چشـم تـو مـغــرب نــو مـشــرق نــو بــر پــا کــرد می‌شه از برق نگات خورشیدو خاکستر کرد می‌شه از گندمیای سر زلفت یه عالم شعر نوشت یازده ماهگیت مبارک عزیـــــــــــــــــــزم ...
25 اسفند 1391

نکــــــن ؛ دست نزن

از این جمله بدم میاد ؛ ازش خسته شدم !!! یادمه یه روزایی ادعا داشتم که من هیچ وقت این جمله رو به بچه ام نمی گم کلی هم توضیحاته کارشناسانه به بابا ارائه می دادم که نـــــــــــباید به بچه نه گفت و باید روش مثبت اون کار رو یادش داد . اما الان هردقیقه که می گذره دو بار به تو می گیم نکن ، دست نزن . خودم از این موضوع خیلی ناراحتم مشکل از ماست تو چه گناهی داری . آشپزخونه میای می ری با شعله گاز بازی میکنی : نکــــــن ؛ دست نزن میای اسپری شیشه پاک کن رو بر میداری سرشو می کنی دهنت : نکــــــن ؛ دست نزن دست میکنی تو برنج هایی که من خیسوندم و میخوای همه رو بریزی : نکــــــن ؛ دست نزن می ری تو حموم می خوای دست رو بکن...
13 آذر 1391

مایکل کلمب

دیروز داشتم فکر می کردم حتی قشنگ ترین صداها هم می تونه گاهی مثله یه پتک باشه که فرود بیاد تو فرق کله آدم ، مثله وقتی که عینه چی خوابت میاد داری می میری واسه پنج دقیقه خواب بعد یه جوجو بیاد بالا سرت انگشت بکنه تو چشمات و بغله گوشت داد بزنه بــــــــــــــــــا !!! منم هی خواب بیدار جواب بدم جانم و دوباره بخوابم اما یهو یه صحنه که دیدم خواب از سرم پرید دیدم که کشف کردی بری بالای میز و کامپیوتره بی نوا رو هی روشن می کنی خاموش می کنی و اینقدر از کشفت احساسه رضایت و قدرتمتدی می کردی که کریستف کلمب موقع کشف آمریکا اینقدر ذوق نکرد اینم یه شرحه کامله تصویری   ...
11 آذر 1391

دردت به جونم

مریض شدی عشقم !!! چند روزیه زیاد خوب نیستی اولش فکر میکردم ماله دندونه بعد دیدم نه انگار سرماخوردگیه حالا فکر میکنم همه شون با همند . تب ، سرفه ؛ عطسه ؛ آبریزش بینی بی قراری و ابنکه همش دستت تو دهنته چهار تا شربت داری که روزی هفت هشت بار باید به زور با سرنگ بریزم ته حلقت تو هم نصفشو بدی بیرون غذا هم که نمی خوری فقط روزی دو هزار و پونصد بار می می میخوری دیشب برات نودل درست کردم که لااقل چند تا از اون رشته ها رو بخوری چون عاشقه اینی که اون رشته های دراز رو بذاری تو دهنت یواش یواش ببریشون بالا یه کمی خوردی اومدی بغله من و همونجا برای اولین بار ساعت 11خوابیدی منم برای اولین بار ساعت دو خوابیدم اما خوابم نمی برد هی از...
8 آذر 1391

دنیای این روزای من

  سقوط آزاد اخلاق و مدارا در کوچکترین جمع ایرانی، گویی همه در چاهکی از رذایل دست و پا میزنیم. این روزها چقدر یاد دیالوگ زیبای فیلم فرمان آرا می افتم - کرمها ریختند بیرون دکتر جون این روزها شرایط بد حاکم بر اینجا بدجوری از وجوده همه زده بیرون رفتارهایی رو آدم با چشم خودش می بینه که می فهمه انسانیت واژه ایی گم شده است واقعا می خوام سر به تن مدرک هایی کاغذی نباشه که به خاطرش شرف و انسانیت به باد بره مدرکی که بخاطرش همه دوستی هامون یادمون بره و راحت چشمامون رو ببندیم هر کاری بکنیم خیلی راحت برچسب وهابیت بهم بزنیم و یا سر کوچک ترین مسایل هر چی دلمون می خواد بهم بگیم چقدر عادی شده واسمون نمک خوردن و نمکدون شکستن ...
1 آذر 1391

شیطون بلای من

عسل مامان مدتیه تبدیل شدی به یه پسر بچه شیرین و شیطون محاله که بیرون برم و همه دوره تو جمع نشن تو هم که واسه همه بوس می دی و بای بای می کنی از هر سوراخ سنبه ایی می خوای سر دراری عاشق پریز برقی تا می بینی شروع می کنی به خاموش و روشن کردن دیروز توی فروشگاه یه لباس برام جلب توجه کرد داشتم نگاش می کردم تا سرمو برگردوندم دیدم یا ابلفضل یه کالسکه ایی رو داری با سرعت هر چه تمام می بری و نزدیک بود محکم بزنیش به دیوار نمی دونم چجوری تو بین زمین و هوا کالسکه رو گرفتم دیدم که یه بچه هشت ماهه هم توشه می خواستم برات پوشک بخرم داشتم نه تو بغلم وایمیسادی نه می ذاری دستت رو بگیرم داشتم نگاهه پوشکها می کردم ببینم که کدوم بهترند ن...
29 آبان 1391

روزی که بری ...

خدا یه عقله درست و حسابی به من بده ... یکی نیست بگه نصفه شبی که همه خوابند تو نشستی تنها پای کامپیوتر های های گریه می کنی که چــــــــــــــــــــــــــی ؟!؟!؟   طبق عادته همیشگی بعد از خوابیدنه تو و بابا جونی اومدم پای بساطه همیشگیم داشتم تو فیس بوک می چرخیدم به این رسیدم :   دعای خیر کردن مادر برای پسرش در شب عروسی..من خودم هر وقت این صحنه های خداحافظی عروس و داماد رو از خانوادش میبینم بغضم میگیره و اشک میریزم:( این عکس زیبا چقدر لایک داره؟ به عکس خیره شدم و این کامنت رو گذاشتم :   Meli Panahi تصور کردم روزی رو که پسرم از پیشم بره قل...
26 اسفند 1391

دوراهـــــــی

گرفتاری شدم من از دسته خودم ؛ خود در گیری پیدا کردم شدید حتی قشنگ ترین آهنگ ها رو وقتی چند بار پشت هم گوش بدی خستت می کنه ؛ چه برسه زندگی بر روی یه خط مستقیم ، نمی گم اینجا بد می گذره ؛ نمی گم سخت می گذره اما خیلی تکراریه زندگی با یه شیطونکه شیرین عسل مگه می شه بد باشه ، وقتی که با خنده هاش جای هیچ ناراحتی باقی نمی مونه دائما دارم سعی می کنم به حال فکر کنم به همون لحظه ایی که توش هستم که همونو خوب تموم کنم اما بعضی روزا دیگه نمی تونم خودمو کنترل کنم طفلی بابا !!! می دونم خیلی فشار روشه از یه طرف کش دار شدن کارش به خاطر پیدا نشدن دوچرخه سوار ها خسته اش کرده از یه طرف دکتر چن استاده راهنمای روانیش ، روانیش کرده وا...
18 آبان 1391