میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

همه هســــــتی من

عکسهای تولد دو سالگی

گفته بودم که برای میکی دو تا تولد گرفته بودم تولد اولی رو ده شهریور گرفتم خونه خاله الهام می خواستم حالا که همه فامیل دور هم جمعند یه تولد درست و حسابی بگیرم جای همه خالی واقعا خوش گذشت اینقدر تنهایی و دوری  کشیدم که وقتی همه هستیم گوشت می شه به تنم اینم یه کمی تزیین که کردم من خیلی حوصله ندارم تــم درست کنم فقط برام مهم اینه که به پسرم خوش بگذره که گذشت   اینم از کیــک تولدش اینم تصویر شازده متولد شده اصلا اجازه نداد کادو ها رو باز کنیم لحظه اول خودش همه رو باز میکرد و چقدر این ماشین کنترلی برات جالب بود اون روز نتونیستیم دو تا عکس درست حسابی ازت بگیــــریم ...
1 مهر 1392

تولد دو سالگیت مبارک عشقم

عشقه کوچولوی من تنها دلیل زنده بودنم چقدر خوبه که تو کنارمی چقدر خوبه که این همه منو دوست داری چقدر خوبه که اینقدر می فهمی باهام حرف می زنی صدام می کنی بوسم می کنی بغلم می کنی می چسبی بهم ؛ گاهی اذیتم می کنی دادمو در میاری بعد خودت میای عذر خواهی می کنی می گی مامانی میلی بِبَییـــد (مامان ملی ببخشید ) چقدر خوبه که دوساله باهامی و با تمام شیرینی هات از بزرگ شدنت خوشحالم مونسم نفسم امسال دو تا تولد برات گرفتم بسکه تو عاشقه بَبَلدی (تولدی )  عاشقه فوت کردن شمع ، عاشقه اینکه همش انگشتتو بکنی تو گِــــــــل ( کیک ). دو تا جشن گرفتم اما تو هردو بابایی نبود و فقط دورانه با تلفن تو این جشن شرکت می کرد . ...
26 شهريور 1392

محمــــد عکاس

  این عکسای روز جمعه است ١٥ شهریور ؛ این روزای ماه آخر تابستون همه ذوق من و تو اینه که آخر هفته بشه بریم خونه خاله زهره ؛ خاله زهره فقط تعطیلات میاد کرج و همه ناراحتی من از شروع اول مهره که دوباره برمی گرده اهواز و ما باز هیچکی رو کرج نداریم البته بچه هاش اینجان اما پسرا سرشون به کاره خودشونه چقدر خوبه آدم خواهراش پیشش باشن روز به روز که می گذره علاقه ام به خواهرام بیشتر می شه بیشتر می فهممشون ؛ قبلنا به خاطره اختلاف سنی زیاد من باهاشون همیشه ازشون دور بودم اما الان واقعا عاشقشونم این عکس ها رو هم محمد ازت گرفته خودم خوشم اومد بخصوص آخریه رووووووووو . ...
18 شهريور 1392

اولین جمله ایی که بهم گفتی

مامانی برو آبَــــهَ بده این اولین  جمله اییه که اینقدر کامل بهم گفتی ، دیرور طرفای ساعته سه بود از مهد کودک که اومدی گفتی مامانی پلو برات یه کم پلو آوردم بعدش گفتی : آبَه . من که تبلییم می شد یه کم پشته گوش انداختم بعد خیلی جدی نگاهم کردی و گفتی : مامانی برو آبَهَ بده منم که خیلی خوشحال شده بودم با کله دویدم سمته یخچال ...
14 شهريور 1392

آگــــا کاییل

قوربونت برم من که این روزا اینقدر خودتو تحویل می گیری هر روز وقتی می ری مهد کودک جلوی در به خاله عهدیه می گی : آگا کاییل اومد . یا وقتی می افتی به من می گی : آگا کاییل آتاد . یا امروز صبح داشتم جوراب هام می پوشیدم که یهو چشماتو باز کردی و در جا نشستی و گفتی : آگا اکاییل دَدو . نمی دونم چرا به جوراب می گی : ددو ؛ جز کلماته من در آوردیته بعضی روزا از مهد میای چقدر می خوابی مثله الان که نه شبه هنوز بیدار نشدی چند روز پیش که دیدم یه صدایی اومد دووووم تو هم یه ناله شبیه گربه ها کردی و صدا زود قطع شد اومدم این صحنه رو دیدم بعدش یه بالش گذاشتم زیر سرت تا دو ساعت بعدش همینجا خوابیدی .   ...
8 شهريور 1392

مـــــــــــانی نی

  عشقم عاشقه مانی نیه ؛ مانی نی، دودَتی مخصوصا (بستنی صورتی ) ؛ اگه بذاریش روزی چهار تاش رو هم می خواد البته همشو تا آخر نمی خوره یه کمیش رو که خورد می ره می ذارش رو مبل ؛ رو تخت و روی جاهایی که نباید بذاره .        تازه !!! عـــــشقم کلی هم کمکه مامانش می کنه و اجازه نمی ده دیگه مامانش کارش رو تموم کنه و همش می گه مامانی کاییل !! مامانی کاییل !!! یعنی مامانی با کمال احترام بده به میکاییل اگه نه حرکات ناموزونش شروع می شه       ...
30 مرداد 1392

میخوام ببینمت

دلم برات تنگ شده جونم ، میخوام ببینمت نمیتونم از شب تولد بابا دون که هشتم مرداد بود تا حالا یه حال عجیبی دارم اون شب غرق خاطرات ده سال قبل شده بودم خاطره ها اینقدر جلوی ذهنم واقعی بودن که انگار همین دیروز بود ، تازه  عقد کرده بودیم و در تدارک مراسم عروسی من می خواستم از بروجرد به تهران بیام پیش بابا دون   می خواستم ساعت دوازده شب حرکت کنم که صبح روز هشتم اونجا باشم اما مامانم نذاشت و من مجبور شدم اول صبح راه بیفتم دل تو دلم نبود واسه دیدنش لجظه شماری می کردم نزدیکای ظهر بود که اتوبوس وارد ترمینال جنوب شد و بابا جون منتظره من بود با سیزده شاخه گل رز ........ از پول تو جیبی کمی که داشتم براش یه ...
27 مرداد 1392

اولــــویی شده !!!

ا اینقدر حرف برای گفتن دارم که نمی دونم از چی و کجا بنویسم حتی نمیتونم قول بدم که همش یادم مونده یادم می مونه که بگم راستش از اول مرداد قرار بود که با یه آزمایشگاه ژنتیک که تاره داشت شروع به کار می کرد  کار کنم که از محل کاره سابقم که چند سال قبل کار میکردم دوباره باهام تماس گرفتن همونجایی که همیشه دوست داشتم و من هم بی چون و چراو با کمال میل قبول کردم حالا هم حسابی مشغولم  صبح ها به کار و بعد از اون فقط فقط با میکی و کارهای خونه با هم بازی می کنیم بیرون می ریم حرف می زنیم  دعوا میکنیم می خوریم می خوابیم دوتایی ، دوتایی .  در طول روز کلی باهام حرف می زنه کلمه ها رو کنار هم می...
26 مرداد 1392

کایــــــــــــــــی دون

عشقم ، عمرم ، نفــــــــــــسم ؛ کایی دونم کایی اسمی که خودتو صداتو می کنی وقتی می گم : اسمت چیه ؟ می گی : کایی . دون ( جون ) رو هم هر وقت عشقت بکشه به آدمهای اطرافت می گی . دیروز دو تا کاره جدید رو خودت انجام دادی اول اینکه اُلولو ( تلفن ) رو که زنگ خورد رو خودت برداشتی و حرف زدی و دوم اینکه می خواستم لباس تنت کنم بریم بیرون خودت رفتی از توی کشو یه لباس زرد آسیتین بلند که رو ش عکس یه شیر داره رو آوردی و صدای شیر رو درمی آوردی و به من فهموندی که اینو برام بپوش با اینکه هوا خیلی گرمه اما چون خواسته ات بود اطاعت امر کردم از کارهای این روزهات هر چی بگم کم گفتم وای که چقدر از حالا دلم برای این روزهات تنگ شده چند تایی فع...
8 مرداد 1392