میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

همه هســــــتی من

سگه نازنین

همه قصه هام تو هستی لحظه لحظه هام تو هستی تو خیالم توی خوابـــــم پا به پام بازم تو هســـــــــــتی دیشب داشتیم با هم کارتون می دیدیم بهت می گم میکاییل من از این سگه خوشم نمیاد !!! می گی : نه !!! این سگه ناسَنینیه ( نازنینیه !!! ) منو می گی این شکلی بودم  اینجوری هم شدم  !!! می گی : مامان امروز تو مهد کودک منو رایان و امیرستان ( امیر احسان ) خیلی وحشی شده بودیم می گم خوب چی کار می کردین ؟!؟! می گی بدو بدو می کردیم زیر میز قایم می شدیم . مامانی می برمت کلاس اُرف بزور نگهت می دارم اصلا واینمی سی  همش می گی : اَستم ( خسته ام ) خوب حق داری از صبح که مهدی بعدش هم کلاس ام...
27 دی 1393

مــــــــاخ

قوربونت برم با اون لهجه آلمانیت که همه (ه) ها رو (خ) می گی مثله خاله الخام یا خاله زخرا دیروز به من می گی : چرا هر جا ما میریم ماخ هم میاد منم گفتم : ماخ ؛ ماخ چیه ؟؟؟ می گی ماخ دیگه و با دست به آسمون اشاره می کنی ، فهمیدم بعلهههه منظورت ماهه دوستت دارم ماخه من روی من دراز کشیده بودی و نگاهم می کردی یهو با تعجب نگاهه صورتم کردی گفتی عه ماآنی ( مامانی ) تو چرا چشمات سبزه ؟!؟ می گم خوب چرا چشمای من بِرَمه ( brown ) می گم خوب چشمای هر کی یه رنگه !!! از اون روز هر روز به من گیر می دی چرا چشمات سبزه !!!! چشمای من هر رنگی باشه فقط تو رو می بینه ...
16 آذر 1393

دوسـِت دارمــــــــ....

از اول مهر مهد کودکت رو عوض کردیم آوردیمت مهدی که تو خیابونمونه خیلی راحت شدیم از رفت و آمد اولش می ترسیدم نکنه سختت باشه اما روزه اول جلوی در تا بچه ها رو دیدی، دستت رو بالا می بردی داد می زدی : ســـــلام دوستم !!! الان هم همش می گی من نمی خوام برم مهد خورشید می خوام برم مهد کودک جدیدم، مهد ماخدرانه ( مادرانه ) الان خیلی راضیم، مربیت می گفت: بچه ها رو تو زمین بازی جمع کردم همو رو ساکت نشومدم گفتم بچه ها کی بلده برامون یه شعر بخونه میکاییل دستشو برد بالا گفت: من ؛ اومد وسط کلاس شروع کرد به خوندن دوسِــــــــــــــت دارم منه بی چاره ِ ( محسن یگانه) دیروز دارم بوسِت می کنم می گی: اینقدر بوسم نکن لــ...
2 آذر 1393

مودک

  امروز یه کار جالب برام کردی رفتی جعبه ابزار رو آوردی یه سری میخ و پیچ آوردی ریختی توی یه بطری خالی آب معدنی بعدش یه استارت لامپ مهتابی هم گذاشتی توی در بطری آب معدنی به من گفتی : مامان ببین یه مودک ( موشک ) درست کردم  داره از پشتش آتیش میاد و کلی باهاش بازی کردی و این خلاقیتت برام خیلی جالب بود . بعدش به عنوان بمب ازش استفاده می کردی ... یعنی عاشقه این کاراتممممممممم ...
2 آبان 1393

دیالوگهای من و تو ...

    اومدم برات لالایی بخونم قبل از خواب برمی گردی بهم می گی : مامانی !!! حرف نزن ، بـــــعاب . یه آقایی اومد خونمون برای تعویض کابینت ها ، داشتی تام و جری نگاه می کردی . شب نمی ذاشتی بابا تلویزیون نگاه بکنه و عصبانیش کرده بودی حسابی ؛ بهت می گم : میکاییل وقتی کسی نگاه تلویزیون می کنه نباید اذیتش بکنی خیلی خوشگل وایسادی جلوم گفتی مگه من تام و جری نگاه می کردم شما با اون آقاهه حرف می زدین من چیزی گفتم !!!!!!!!!  آخه وروجک این حرفا رو از کجات در میاری ؟؟؟ به خب می گی : اُب ، به من می گی مامان بیا ؛ مثله خودت می گم : آُب ، می گی ، نه اُب نه بگو اُب منم می گم آُب میگی گفتم آُب نه بگو آُب آخرش می گم...
3 مهر 1393