دوره سرت بگردم
تنها نشستم با همه عذاب وجدانی که وجودمو گرفته
فکرها از سرم می گذرن کوتاهیه من بود ؛ اتفاق بود ، چشم بود هر جی بود بد جور دلمو شکسته امروز جمعه 12 مهر
مامان اکرم پیشنهاد داد بریم پارک بانوان واسه
ناهار دلم نبود برم می دونستم با تو رفتن مصیبته اما دلم نیومد بهش نه بگم قبول
کردم حدسم درست بود پنج دقیقه یه جا نشستی
تا ساعت 5 یکریز راه رفتی بدو بدو کردی بعدش
رفتیم پارک تنیس شاید نباید می رفتیم تو باز خوشحال بودی و این طرف اون طرف
می رفتی تا یه لبه پیدا کردی از همونایی که همه آدما میشینن رفنی اونجا و به زبون
خودت گفتی : دودو یعنی بشینیم و نشستیم هنوز نشسته عطسه ام گرفت عطسه کردم دیدم
مامان اکرم داره جیغ می زنه برگشتم دیدم نیستی
و به پشت چجوری افتادی نمی دونم ارتفاعش هم کم نبود تو یه زمینه گِلی ؛
پریدم بغلت کردم لبت خون می اومد دماغت ورم کرده بود و گریه می کردی اومدم بالا
دیدم پشت سرت پره خونه فهمیدم سرت شکسته
مامان اکرم نمی دونی چی کار می کرد گفتم الانه که سکته کنه نمی دونم چرا اونجوری
می کرد رفتیم بیمارستان محکم بغلت کرده بودم هزار بار بغضم قورت دادم فقط باهات
حرف می زدم شعر می خوندم که نترسی
اول قسمت شکستگی رو با تیغ تراشیدن
دلم ریش می شد چشمامو بسته بودم و فقط برات گل گلدونم می خوندم آمپول لیدو کایین
هم زدن تا سرت بی حس بشه و دکتر بخیه زد یادم رفت بپرسم چند تا ؟؟؟ دکتر هم که
قیافه مامان اکرم رو دید باهاش یه دعوا حسابی کرد گفت مثلا تو بزرگی !!! تو
اینجوری بترسی این بنده خدا که مادره باید چی بگه ؟ اما من دلم واسه مامان اکرم یا
بقوله تو اکی کی می سوخت اومدیم خونه بردمت حموم با رنگهای انگشتی نقاشی کشیدیم
بدنتو شستم بعد شامت رو دادم و تو مشغوله بازی شدی دلم نیومد به بابا بگم به
مامانه خودم هم نگفتم فقط دارم با خودم فکر می کنم که قلبم عمرم نفسم من نمی تونم ببینم دردت رو
درد و بلات به جونم