وقتی که بابا اومد ...
خیلی وقته حوصله هیچ چیز رو ندارم نمی دونم چرا اینجوری شدم وقت از دو چیز لذت می برم کار و میکاییل نمی دونم چرا من این آزمایشگاه لعنتی رو اینقدر دوست دارم اما وقتی می رم خونه هیچ انرژی و حوصله ایی ندارم نه واسه کار خونه و آشپزی و حتی حال تلفن زدن به کسایی که دوستشون رو ندارم نه اینکه کارم زیاد باشه ، نه !!! انگار انرژِیم تخلیه شده از روزی که آقای بابا اومده همش مریض بودم عینهو این پیرزنا که چشمشون به بچه شون می خوره می گن اینجامون درد می کنه اونجامون درد می کنه منم اینجوری شدم . از آه و ناله که بگذریم سخنه میکاییل خوشتــــــر است ...
میکاییل جونم اون روزی که باباش رسید خواب بود باباش دراز شد کنارش سرش رو می مالید روی سینه اش فکر می کرد منم ، گوشه یه چشمش باز کرد نگاه کرد یهو چشم بعدیش رو باز کرد و به سرعت نشست روش رو کرد به من گفت : مامانی !!! بابا دایا !!! برق چشماش رو به وضوح می شد دید و حسابی سر گرم شد و هر چیزی رو که باباش آورده بود رو می گفت : این تیه ؟؟ (چیه ؟؟) باباش که ماشالله هر آشغالی رو که اونجا داشتیم همه رو بار کرده بود آورده بود دو هفته طول کشید تا جاشون دادم البته بیشتر تو سطل آشغال !!!!
میکاییلم هم خوشحال بود از بودنه باباش هم یه لج کوچولو باهاش میکشه و بیشتر می چشبیه به من . هر کاری می کنه سریع به من گزارش می ده بابا دایا دس !!! ( بابا دانیال به من دست زد ) یا باهاش شوخی که می کنه می گه بابا دایا برووووووو !!!