آبالوی ما
شیرین عسل مامان
از دست خودم ناراحتم که این روزا که با زبونه خوشگلت تو همه وحودم غوغا می کنی نمی رسم بیام اینجا خاطراته بهترین لحظه های زندگیمو ثبت کنم راستش کارم خیلی این روزا زیاد شده دو تا از همکارام با هم باردار بودن و رفتن مرخصی و ما موندیم و حجم بالای کار ؛ هاردمون هم که این روزا سوخته و من موندمو لپ تاب بابا اونم بدون داشتن دکمه های فارسی حالا ببین من چه جونی می کنم تا یه کلمه تایپ کنم
دیروز رفتی تو حیاط داد می زنی : ملاعت !!!! ملاعت !!! بیا ، منم می گم تو بیا و این دیالوگ چند بار تکرار می شه یهو با جدیت تمام می گی : خوب بیا وقتی صدات می کنم کارت دارم !!!!!!!!!!!!!
توی بالکن وایمیسی و به هر کی رد می شه سلام می کنی ، سلام آگا !!! این کارت منو یاد بچگی ها خودم می ندازه که جلو دره خونمون وایمیسادم هر کی رد می شد بهش سلام می کردم
با هم کارتون نگاه می کنیم به من می گی : تی بود ؟ بهت می گم : اسب آبی seahorse می گی نه این که
صورتیه !!!!!!!!!
آلبالوهای پشت پنجره اتاقت داره سر و کله شون روی درخت پیدا می شه به بابا می گی : اینا تیه ؟؟؟ می گه : آلبالو ، می گی آبالو بکنم ؟؟ می گه : نه حالا زوده بوسش کن تا زود بزرگ بشن .
نیم ساعت بعد بابا می گه : میکاییل یه بوس بده ؛ بهش می گی : نه !!! من که آبالو نیستم ؟!؟!؟!
خوردنیه مـــــــــــــن
این روزها خیلی دلتنگتم تمام ساعت هایی که نمی بینمت یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شی خیلی دوستت دارم .