میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

همه هســــــتی من

تولدت مبارک

1391/6/25 19:04
نویسنده : ملی پناهی
530 بازدید
اشتراک گذاری

عشقه مامانی

از روز پنج شنبه دست بکاره دادن کارت های دعوته مهمونامون شدیم

 

عشقه مامانی

از روز پنج شنبه دست بکاره دادن کارت های دعوته مهمونامون شدیم

بابا کارته دکتر چـــــــن استادش و نولیدا یکی از کارمندا که بخاطره اینکه بچه داره دعوت شده بود رو داد

که به من اس ام اس داد دکتر چن نمیاد و اولین ضد حال به من خورده شد آخه اینجوری نولیدا تک می افتاد دمق شده بودم خیلی ، عصر دوباره با بابا راهی خونه دوستامون شدیم رفتیم خونه تنها خانواده باقی مونده که کارتشو که دادم گفت ملی ما یه سفر فوری برامون پیش اومده باید بریم نمی دونم چرا اینقدر حالم گرفته شده بود با غصه راهی بقیه خونه ها شدیم یه کم هم گردو آورده بودم که بدیم به قنادیه که بزیه تو کیکمون رفتیم به قنادی داشتم باهاش حرف می زدم تو هم با بابا بازی می کردی که یه صدا اومد گرومــــــپ و گریه بابا هم داد می زد خون خون ، دستمال ...

که بگم لبت به اندازه یه گردو ورم کرده بود و سیاه شده بود و من که انگاری یه پتک درسته کوبیده بودن وسطه ملاجم نمی تونم از حالم بگم خیلی خودمو باخته بودم و یه دله سیر گریه کردم

شب همش خودم با آدمکه دلم داشتیم خود درمانی می کردیم که مهم نیست مهم نیست مهومنه اصلیه من میکاییله

اما مگه حرف حالیم بود هی آدمکه فک زد و من نشنیده گرفتم شب با مریم مامان رادین یه دله سیر چــت کردیم تخلیه شدم اساسی ، فهمیدم چقدر جای یه دوست تو زندگیم خالیه کسی که راحت بی دغدغه با هم حرف بزنیم البته دوست زیاد دارم مثلا شمیم مامان آوین که هر بار با تلفن هاش شرمنده ام می کنه منظورم اینجاس

شنبه ظهر دوباره خود درگیری هام شروع شد چهار تا دختر ایرانی تو خوابگاه هستن که یکی شون دو تا اتاق اونورتره یکی شون دقیقا طبقه بالای ماست به همین نزدیکی اما از وقتی اومدم یک بار من اینا رو ندیدم

منم همش با خودم می گفتم چه لزومی داره اینا رو دعوت کنم اما یه هو جو گیر شدم گفتم نه بذار من خوبی کنم بذار بعدا که پسرم اینو می خونه من الگوی خوبی براش بشم و در خاتمه هم براش می نویسم فرزندم به لقمان گفتن ادب از که آموختی گفت از بی ادبان ...

القصــــــــــــــــه جونم برات بگه ساعت هشت و نیم راهی شدیم اول رفتیم کیک رو گرفتیم

وراهی مک دونالد شدیم راس نه رسیدیم دیدیم که میز شام رو هم چیدن و منتظره مان تا رسیدیم دیدیم که نولیدا اینا هم اومدن و خبری از برو بچز ایرانی نیست هی ما بشین بشین ...

براشون توضیح دادم که ایرانی ها همیشه تاخیر دارن اونا هم طفلی ها شامشون رو خوردن و رفتن هر چی گفتم کیک هست وایسین گفتن نه ما میریم ...

کم کم سر و کله بچه ها پیدا شد فهمیدیم که بله تازه ساعت نه رفتن کادو خریدن و اون چهار تا خانوم هم نیومدن و فقط یک نفر خانوم داشنیم که تازه چند ماهی اومده و ما موندیم کلی همبرگر های سرد شده و نوشابه های گرم منو بابا که از غصه داشتیم دق می کردیم اما با اومدنه رفیقه عزیزت علی نیجریه ایی که بشیر دوستش رو هم آورده بود حالمون بهتر شد تو هم همچین خودتو پرت می کنی تو بغلش اونم ذوق می کنه بنده خدا ؛ حالا جالبه امروز یه سیاه پوسته دیگه بودی فکر می کردی علیــــــــــــــه و دنبالش می رفتی

یا خوردن شام کمی حاله همه بهتر شد

و مراسم کیک و عکس شروع شد :

و اینم تویی که اصلا با کلاه رابطه خوبی نداری

منم رفتم هر چی بچه مالایی بود آوردم به همه بادکنک و کلاه دادم طفلی ها خیلی خوشحال شدم تو شبه تولدت دله کلی بچه شاد کردم منتها کمی خجالتین و نمی اومدن عکس بگیرن این دو سه تا هم ما بزور خـــفت کردیم

یکی از بچه های اهله یمن رو هم دیدیم به زور آوردیمشون تو با اصرار بهشون غذا و کیک می دادیم اونا هم هاج واج که ما چمونه ؟؟؟ یکی از بچه ها می گفت ببین ما به چه پیسی خوردیم هر کی رد می شه با التماس میاریمش تو ؛ یه روزی اینجا چه خبر بود بچه های ایرانی کله مک دونالدو غروق می کردن

اما با همه این حرفا شبه بی نظیری برام بود خیلی خوب برامون تموم شد و به تک تک مهمونا خوش گذشت و بابا هم در آخر نشست بیگ مگ های باقی مونده رو از خجالت درآورد

اینم کادوها

اینم هدیه و کارت تبریک مک دونالد به تو

راستی خاله ها و مامان اشرف هم روی اسکایپ اومدن و کلی برات تولدت مبارک خوندن و دست زدن خاله الهام که کیک و شمع و کادو هم گرفته بود که همه رو اینترنتی بهمون نشون داد .

میکاییلم ممنونم که هستی با تو دنیا هر چی که هست قشنگه

و اما ختم کلام

اینم برای بچه هایی که نیومدن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)