مهــــــــــــــــربونه من
روز یکشنبه از اون روزا بود که باید تا 4 سرکار می موندم اما نمی دونستم چه مرگمه اینقدر حالم بد بود که همه بهم می گفتن چرا قیافه ات اینجوریه ؟!؟! می دونستم میکی یکم حال نداره اما پیش باباش بود قبل از اینکه بخوابند هم باهاشون حرف زده بودم
ساعت 5/3 بابا اس ام اس داد : کجایی ؟ نوشتم براش آزمایشگاه ، میکی خوبه ؟ اما جواب نداد . کلا واسم عادی شده که از هر صد تا اس ام اس و تلفن جواب یکیش رو بده . خودمو کشتم تا ساعت شد 4 و راهی خونه شدم تو راه بازم زنگ زدم اما باز جوابی داده نشد منم پدال گاز رو تا ته فشار دادم و خودمو رسوندم خونه دیدم چراغا همه خاموشه با خوشحالی گفتم خوابند منم می میرم کنارشون می خوابم اما رفتم دیدم نه هیچ کی تو تخت نیست این اتاقو بگرد اون اتاقو بگرد نخیر خبری نبود یه کاسه آب و یه پارچه هم حکایت از پاشویه کردن می داد سراسیمه دویدم بالا خونه اَکی کی اینا اما اونجا هم هیچکی نبود .
بابا دایان ( به گفته این روزهای میکی ) موبایلش رو نبرده بود پس تماس های من بی فایده بود هی تو خونه چرخیدمو گریه کردم صد بار گوشیمو گرفتم زنگ بزنم به آقای شریف سوپروایزرمون بگم من دیگه سرکار نمیام اما همش یاد این می افتادم که میکی شب قبلش بهم می گفت : مامانی آگا کاییل اوو آنی ( آدم آهنی ) نداره و منم قول دادم براش حتما می خرم ، من 95% حقوقم رو خرج میکی می کنم ؛ البته مهد کودک و پوشک نه بیشتر با این خرج های امروزی و حقوق های دریافتی !!!!
همین فکر که لااقل دو تا خواسته تنها دلیل نفس کشیدنم رو بتونم برآورده کنم منو از تصمیم منصرف کرد اما مُردم ؛ بی چاره شدم تا رسیدن . بنده خدا بابا دایان هم برده بودش دکتر چون از تب همش بالا می آورده اما چرا یه خبر به من نداده بود نمی دونم تا میکی مو دیدم بغلش کردم و های های گریه می کردم بزرگ مرد کوچولوی من صورتمو ناز میکرد بوسم می کرد میگفت : مامانی گِ یه نکن . منم میگفتم چشم عزیزم اما اشکام تموم نمی شد دوباره می گفت : مامانی ببَــــــــعید ( ببخشید ) بهش می گفتم : مامانم تو که کاری نکردی عزیزم ، مهربونم همه درد و بلات بجــــــــونم .
عاشقه اینم که اینجوری منو دوست داری ، بعضی آدما می گن چون کوچولوئه اینجوریه بزرگ که می شن یادشون می ره اون وقته که دلم می شکنه ، آخه من همیشه محتاج عشقتـم عشقم ؛ اما تو دلم میگم نه پسره من اینجوری نیست همیشه همین طوری بمون ؛ مهربون ِ من .