میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

همه هســــــتی من

مهــــــــــــــــربونه من

1392/9/21 14:48
نویسنده : ملی پناهی
433 بازدید
اشتراک گذاری

 

روز یکشنبه از اون روزا بود که باید تا 4 سرکار می موندم اما نمی دونستم چه مرگمه اینقدر حالم بد بود که همه بهم می گفتن چرا قیافه ات اینجوریه ؟!؟! می دونستم میکی یکم حال نداره اما پیش باباش بود قبل از اینکه بخوابند هم باهاشون حرف زده بودم

ساعت 5/3 بابا اس ام اس داد : کجایی ؟ نوشتم براش آزمایشگاه ، میکی خوبه ؟ اما جواب نداد . کلا واسم عادی شده که از هر صد تا اس ام اس و تلفن جواب یکیش رو بده . خودمو کشتم تا ساعت شد 4 و راهی خونه شدم تو راه بازم زنگ زدم اما باز جوابی داده نشد منم پدال گاز رو تا ته فشار دادم و خودمو رسوندم خونه دیدم چراغا همه خاموشه با خوشحالی گفتم خوابند منم می میرم کنارشون می خوابم اما رفتم دیدم نه هیچ کی تو تخت نیست این اتاقو بگرد اون اتاقو بگرد نخیر خبری نبود یه کاسه آب و یه پارچه هم حکایت از پاشویه کردن می داد سراسیمه دویدم بالا خونه اَکی کی اینا اما اونجا هم هیچکی نبود .

بابا دایان ( به گفته این روزهای میکی ) موبایلش رو نبرده بود پس تماس های من بی فایده بود هی تو خونه چرخیدمو گریه کردم صد بار گوشیمو گرفتم زنگ بزنم به آقای شریف سوپروایزرمون بگم من دیگه سرکار نمیام اما همش یاد این می افتادم که میکی شب قبلش بهم می گفت : مامانی آگا کاییل  اوو آنی ( آدم آهنی ) نداره و منم قول دادم براش حتما می خرم ، من 95% حقوقم رو خرج میکی می کنم ؛ البته  مهد کودک و پوشک نه بیشتر با این خرج های امروزی و حقوق های دریافتی !!!!

همین فکر که لااقل دو تا خواسته تنها دلیل نفس کشیدنم رو بتونم برآورده کنم منو از تصمیم منصرف کرد اما مُردم ؛ بی چاره شدم تا رسیدن . بنده خدا بابا دایان هم برده بودش دکتر چون از تب همش بالا می آورده اما چرا یه خبر به من نداده بود نمی دونم تا میکی مو دیدم بغلش کردم و های های گریه می کردم بزرگ مرد کوچولوی من صورتمو ناز میکرد بوسم می کرد میگفت : مامانی گِ یه نکن . منم میگفتم چشم عزیزم اما اشکام تموم نمی شد دوباره می گفت : مامانی ببَــــــــعید ( ببخشید ) بهش می گفتم : مامانم تو که کاری نکردی عزیزم ، مهربونم همه درد و بلات بجــــــــونم .

عاشقه اینم که اینجوری منو دوست داری ، بعضی آدما می گن چون کوچولوئه اینجوریه بزرگ که می شن یادشون می ره اون وقته که دلم می شکنه ، آخه من همیشه محتاج عشقتـم عشقم ؛ اما تو دلم میگم نه پسره من اینجوری نیست همیشه همین طوری بمون ؛ مهربون ِ من .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

منا مامان یسنا
21 آذر 92 15:22
دلم برات تنگ شده مامانی چرا نمیایم پیش ما باید دعوتتون کنم؟؟؟؟؟
ملی پناهی
پاسخ
بخدا منم دلتتنگتونم اما اصلا فرصت اینترنت ندارم
مامان گیسو جون
21 آذر 92 17:20
ای وای ملی جونم الان خوبه ؟ الهی من قربونش برم چی کشیدی تا بیان خونه می بینی دل مادرها چقدر پاکه الهی هیچ وقت مریضی اش رو نبینی ببوسش یه خبر به من بده نگرانم
ملی پناهی
پاسخ
عزیزم فقط تو می فهمی چی به من گذشت مونا شماره هام پاک شده
مامی کوروش
24 آذر 92 8:36
ملی جون اگر خونه بمونی هم باز هم مریضی برای بچه هست اما اینطوری حداقل خودت حس بهتری داری ایشا... بلا دوره و مهربونمون زود خوب شه
ملی پناهی
پاسخ
کاملا حق با توئه دلم هم برات خیلی تنگیده
نیلوفر
24 آذر 92 8:40
اشکم دراومد .همه تو اداره می خندن بهم.خوب من دوستون دارررررررم
ملی پناهی
پاسخ
فدات شم عزیزم مممنونم
سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
24 آذر 92 9:02
میکی جونم خدا بد نده چی شدی. انشالله تا امروز بهتر شدی. مراقب خودت باش.
ملی پناهی
پاسخ
چشم ممنونم
منیر
24 آذر 92 11:26
بمیرم برات خواهری چی کشیدی.......... الهی که همتون همیشه سلامت باشید ای خواهر به من هم میگن ولی به نظرم بستگی به خودمون داره که با بچه هامون چجوری برخورد کنیم تا این عاشقانه ها همیشگی باشه مواظب خودت باش عزیزم ، کار کردنت مثل درس خوندن منه ، مطمئن باش به نفع بچه هامونه میکی جونم رو از طرف من ببوس
ملی پناهی
پاسخ
منم به شدت با نظرت موافقم بسته به خودمونه ما می تونیم
مریم مامان رادین
24 آذر 92 17:09
الهی خاله فداش شه همیشه سالم باشی گلم
ملی پناهی
پاسخ
قوربونت برم مــــــــــــن
مامان کیان کوچولو
26 آذر 92 15:42
ای جووونم عزیزم آخه چرا بهت خبر ندادن .. آدم اینجوری دیووونه میشه ... منم چند شب پیش خوردم زمین ، کیان اینقدر گریه کرد ... نمیدونستیم اونو چجوری ساکت کنیم ... به نظر ممنم وقتی بزرگ بشن میرن دنبال زندگیشووون .. بیخیال هههههههی
ملی پناهی
پاسخ
نه نه بچه های ما با ادبن