برم دنباله بابام
چهار - پنج روزه که بابا دایان رفته بوشهر برای دوره مربیگری دوچرخه سواری ، و من و تو باز هم با هم شدیم
من از بودنه با تو مثل همیشه لذت می برم تمام وجودم پر می کشـــــه برای با تو بودن .
اما تو تازه به وجوده بابا عادت کردی اوایل چقدر باهاش لج می کشیدی اما این مدت اخیر خیلی وابسته اش شدی ؛ دروغ چرا ؟!؟ خوده من هم همین یک ماهه به بودنش عادت کردم فاصله همه جوره فاصله میاره .
دیشب داشتی گل سر منو خراب می کردی از دستت گرفتم که یهو بغض کردی و گفتی بابا دایانم می خوام و شروع کردی به های های گریه کردن می خوام برم دنباله بابا دایانم می خوام برم سواره اتوبوس بشم برم بوشهر و رفتی چکمه هاتو پوشیدی و کلاه تم گذاشتی رو سرت و وایسادی پشت در .
هر کاری می کردم آروم نمی شدی تلفن بابا رو گرفتم صداشو که شنیدی گریه ات شدید تر شد داشت تمام قلبم آتیش می گرفت در رو باز کردم گفتم بیا برو ، فکر نمی کردم بری دیدم چراغ راه پله ها رو روشن کردی و رفتی تو پارکینگ ، باز اومدم بغلت کردم و به هر بد بختی بود آرومت کرد .
اما !!! از حالا تمام تنم می لرزه واسه تابستون که بابا بخواد بره مالـــــــــــزی .