میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

همه هســــــتی من

اصــــــــن یه وضی !!!

1391/6/23 15:51
نویسنده : ملی پناهی
342 بازدید
اشتراک گذاری

 

crystal ball with spongebob, Patrick, Sandy cheeks and Squid wood

سلام سلام

بدجوری تو پارسال غرقم یکی بیاد منو بیاره بیرون همش حرفه منو بابا شده یادته پارسال ... جالب اینه که پارسال استرس و دلشوره نداشتم امسال دارم ، اصن یه وضی !!!

 

دارم تدارکه یه تولده کوچولو رو می بینم واسه همین همش فکرم مشغوله دلم واسه مغزم می سوزه خیلی علافه بی چاره همش داره کار می کنه اونم واسه چیزایی که خیلی نیاز به فکر کردن نداره ، اصن یه وضی !!!

 

تولد رو می خوام توی مک دونالد بگیرم با تم باب اسفنجی ، من همیشه چقدر از این باب بدم می اومد با اون نیش بازش ، اما خوب مک دونالد دو تا تم بیشتر نداشت یکی خوده دلقک مک دونالد و یکی هم باب اسفنجی که دیدیم این شادتره ؛ حالا چند روزه که من در به در واسه لباسی بودم که عکس باب اسفنجی داشته باشه که گیرم نیومد اونم با چه بدبختی باید تو رو تو بغلم نگه دارم توی فروشگاه ها بچرخم تو هم همه لباس ها رو بندازی زمین بعد بدمت دسته بابا اونم بعد از چند دقیقه صدای نق نوقش درآد اصن یه وضی !!!

 

کیک هم سفارش دادم تمام آلبوم ها شو زیر و رو کردم طرحی که من می پسندیدم همه بالای سه کیلو کیک می خواست که ما هم زیاد نیستیم آخرش یه چیزی از خودم سفارش دادم حالا چند روزه دلشوره ایی گرفتم که کیکه خوب نیست دلم می خواد برم عوضش کنم جراته این آقای پدر رو نمی کنم اصن یه وضی !!!

امروز می خواستیم بریم بیعانه بدیم به مک دونالد بابا بی چاره دانشگاه رو بی خیال شد و راهی شدیم وسطه راه کلی کار عقب مونده یادش افتاد رفتیم انجام دادیم بعد رفتیم یه فروشگاه تا من خرید کنم تا رسیدیم به من می گه : مامانی بابایی گشنه شه ، واقعا بعضی وقتها دوست داره من مامانه هردوتون بشم ؛ منم عصبانـــــــــــــــی که تا حالا من منتظرت بودم به من که می رسه گشنه ات می شه و عینه رادیو دو موج تا الان دارم بش غر می زنم ، اصن یه وضی !!!

داشتم همش فکر می کردم چه شلواری رو بپوشم واسه تولدت که به لباسم بیاد ؛ یاد شلواری افتادم که قبل از بارداری خریدم و هیچ وقت نپوشیدمش چقدر دوستش داشتم اما دیگه تا نوک پام هم نمی رفت رفتم از اون زیر میرا کشیدمش بیرون در کمال تعجب کاملا اندازم بود فیته فیت اینقدر ذوق مرگم که نگو ، اصن یه وضی !!!

واسه مهمون ها هم از ایرانی های باقی مونده همه شون خانوم هاشون تشریف بردن ایران بجز یکی دو نفری که من سال تا ماه هم نمیبینمشون ، یه قحط النسا یی شده اینجا، اصن یه وضی !!!

بابا دوست داره همه رو بگه می گه فردا چشمم به چشمشون می افته خجالت می کشم من می گم هی مرد دراز دراز بگم که چی بشه تولده بچه اس یکی دو نفر مالایی که بچه دارن رو هم دعوت کردیم از تو کوچه دنباله آدم می گردیم که دعوت کنیم ، اصن یه وضی !!!

خدا کنه همه چیز خوب پیش بره

پی نوشت : این آقای پدر نه به این ضالمی که من گفتم نه من به این مضلومیم که خوندید ، یه چیزی از توش دربیارین خلاصه ، اصن یه وضی !!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)