میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

همه هســــــتی من

مارینا بی و برگشت

1391/6/19 15:44
نویسنده : ملی پناهی
472 بازدید
اشتراک گذاری

امروز آخرین روزه اقامت ما تو سنگاپور بود چقدر کم چقدر همه بد ما رو راهنمایی کرده بودن که سنگاپور فقط یه شهره و زود تموم می شه هیچ کی نگفته بود همین یه شهر چقدر جای دیدنی داره که ما سه تاش هم نتونستیم ببینیم ................

امروز آخرین روزه اقامت ما تو سنگاپور بود چقدر کم چقدر همه بد ما رو راهنمایی کرده بودن که سنگاپور فقط یه شهره و زود تموم می شه هیچ کی نگفته بود همین یه شهر چقدر جای دیدنی داره که ما سه تاش هم نتونستیم ببینیم

ساعت چک اوت هتل 12 بود بنابراین تصمیم گرفتیم صبج جایی نریم و بجاش بریم استخر هتل که یکم آبش سرد بود و واسه همین عینه مامانهای متعهد خودم نشستم کنار آب که سرما نخورم و بچم رو فرستادم تو آب البته مگه می شه آب باشه و میکی رو نگه داشت .

ساعت 12 اومدیم و اتاق رو تحویل دادیم من دوست داشتم سواره اتوبوس های سیتی تور بشم از اونایی که طبقه بالاشون سقف نداره و کله شهر رو بهت نشون می دن اما تا ساعت 1 وایسادیم و لیدر تورش نیومد منم هی غر زدم غر زدم که وقتمون رفت ....نیشخند

تا اینکه یکی از کارکنای هتل اومد به ما گفت برین به مارینا بی Marina bay ما هم تاکسی گرفتیم و رفتیم .

چقدر پارک بزرگی بود لامصب خودش یه روزه کامل می خواست دانشجوی های فارغ التحصیل اومده بودن اونجا با اون لباسهای خوشگل و یکدست ، یه عروس و داماد هم اومده بودن که جز من هیش کی نگاهه عروسه نمی کرد . زبان

اول رفتیم به یه گلخونه بزرگ که چقدر سرد بود یه آبشار مصنوعی درست کرده بودن داخلش پنج طبقه بود تو هر طبقه ایی هم چیزهایی واسه دیدن داشت مثل مرجان ها ... اطلاعات زمین شناسی و از این چیزای علمی که خیلی واسه من جالب نبود یول

 

بعد از این قسمت رفتیم به یه گلخونه دیگه که گل ها و درخت هاش رو از جاهای مختلف آورده بودن از برزیل از آمریکای شمالی از مدیترانه و ...

به اینجا که رسیدم حس فلسفیم غلیان کرده بود یه چیزای اون وسط فنگ مینداخت اما خودم سرکوبش می کردم همش در درونم می گفت خدایا تو که به اعراب صحرا نشین وعده بهشت و گل و رودخونه می دی اگه می خواستی به اینا وعده بدی چی می دادی ؟؟؟ اما خودم یکی می زدم تو سرش هیس ساکت باش ............... ( راستی چرا از حرف زدن تو این زمینه می ترسم ؟؟؟؟ )استرس

از گلخونه که اومدیم بیرون میکی رو خوابوندم ناهار خوردیم و رفتیم سمت این نــــــــــخل ها

می خواستیم بریم رو اون پل زرده که اون بالاس

من عاشقه بلندیم و ارتفاع برعکس بابا که ترس از ارتفاع داره و نمی تونه نگاهه پایین بکنه اینم دوتا از اون چیزایی که دیدم اون ساختمون نیم دایرهه همون گلخونه ایه که توش بودیم

بعد از این پله هم بدو بدو به سمته هتل که ساک هامون رو از انبار شون برداریم و رفتن به سمت فرودگاه باز هم هیچ جای مارینا بی رو ندیدم نگران

اینم آخرین عکس میکی تو فرودگاه چانگی سنگاپور

دو روز بعد هم کی ال موندیم میخواستیم یه سری جاهایی که نرفتیم رو بریم اما دیگه حوصله جای دیدنی نداشتم با اینکه سفر خوبی بود اما خیلی خسته ام میکرد کلی انرژی ازم می گرفت دوست داشتم زودتر به خونه برسم کلا دو روزه باقی مونده رو به متراژ الکی توی فروشگاه های مالزی کردیم و روز شنبه ظهر راهی کوتا بارو شدیم برعکس رفتن میکی اصلا موقع برگشت اذیت نکرد واقعا کل یه هفته سفر من استرس برگشت رو داشتم اما فکر کنم عادت کرده بود بچه از 8 ساعت راه رو 4 ساعتشو شیر خورد 2 ساعتشو خوابید 2 ساعت باقی مونده رو هم بین منو و بابا چرخید .

وقتی رسیدیم باورم نمی شد که رسیدیم خیلی خوشحال شده بودم .

واسه شام هم از سوپرماکت ایرانی تو کی ال کالباس خریدیم اونم چی با نون باگت خنده نداره شما هم اگه کالباس و نون باگت گیرتون نیاد از من بدتر می شین اینا خیلی هنر بکنن همبرگر دارن فقط .

سوسیس هم دارن اما مثله ما نمی خورن تازه ماله خودمون هم خوشمزه تره

خاطره نوشت : روزهای اولی که به مالزی اومدم واسه سفارش ناهار رفتم دیدم نوشته sausage منم به خیال همون ساندویچ های هات داگ خودمون سفارش دادم وقتی بابا اومد دیدم یه سوسیس رو زدن رو این سیخ چوبی ها واسم اورد داشتم از عصبانیت می مردم عصبانی

 

ببخشید من خیلی پرحرفی می کنم خجالت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)