میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

همه هســــــتی من

یک روز با تو

1391/5/23 10:49
نویسنده : ملی پناهی
301 بازدید
اشتراک گذاری

اصله مطلب در ...

مونسم ، همدمم ، عزیزم سلام

حدود ده ونیم ، یازدس که بیدار می شی اما مامان تنبلی هنوز خوابش میاد خوب بی چاره حق داره تا پنج صب بیدار بوده آخه ؛ کلی کاره مهم کرده وبگردی ، فیس بوک گردی ، آپ کردن وبلاگ تو

تو هم هی میای روی سر و کلم اینقدر ورجه وورجه می کنی تا آخر من بیدار می شم اول رختخوابا رو جمع می کنم تا جا واسه تکون خوردن باشه بعدش واسه این که بتونم دستی به آب برسونم و شوما اجازه بدی مجبورم که تو رو هم ببرم و بذارم تو وان آب بازی اگه نه واینمیسی نیم ساعتی با هم آب بازی می کنیم و میایم بیرون یه چیزی سر هم می کنم و بجای صبونه به خوردت می دم درختای لب پنجره رو می بینی با دست نشونم میدی و منم میارمت دم پنجره می بینم که باز مارمولک گندهه اومده آرزو می کنم کاش یه دوربین خوب داشتیم - قرار شده بجای هدیه تولده دو تاییمون یه دوربین بخریم - با دوربین موبایلم بدون زوم از طبقه دوم ازش عکس می گیرم که این شد :

البته فکر می کنم باید یه اسم خاص داشته باشه که ما نمی دونیم الکی بش می گیم مارمولک

این پشت پنجره اتاق خودش کم از باغ وحش نداره یه روز حدود 40 تا سنجاقک بزرگ که هر کدوم حداقل 10 سانتی بودن اومده بود یه روز هم یه پرنده زرد رنگ اومده بود با بالهای سیاه و منقار قرمز

خلاصه کمی بازی می کنیم کمی برات سی دی می ذارم که تو محو تماشا می شی

ناهارت رو می دم می خوری اما اجازه نمی دی من از کنارت جم بخورم نمی گی حالا این مامان من هم آدمه شاید گشنه اش بشه تشنه اش بشه جرات هم که ندارم برم در یخچال در هر حالی باشی جیغ زنان خودتو می رسونی و یه ده دقیقه ایی همینجوری وایمسی البته همین یه بار استثنا یخچال بهم ریخته اس اگه نه می دونی که مامان ملی همیشه مرتـــب

بعدش یه کم برات چشم چشم دو ابرو می کشم خیلی محل نمی ذاری با بی حوصله گی قلمو برمیداری و اولین نقاشیت رو می کشی

حول و حوش 4 نق و نوقت در میاد یعنی اینکه وقته خوابه می خوابونمت و خودم هم کنارت دراز می شم خوابم می بره بیشتر روزا تو خواب با خواهرام یا مامانم هستم کلی ذوق می کنم لااقل اینجوری پیششونم اما وقتی بیدار می شم دلم می گیره

عصرها همیشه دلگیر ترین لحظه های روزند تنها کاری که می تونم بکنم اینه که بریم فروشگاهی که نزدیکمونه الکی هی بچرخیم تو هم چند تایی آدم ببینی و ذوق کنی براشون جیغ بزنی دست تکون بدی اونا هم کلی تحویلت می گیرن فقط تنها چیزی رو که خوشم نمیاد اینه که همشون میان لپات رو می کشن اما بیشترشون یهت می گن : cute baby

این روزها هم که ماه رمضونه و دیدن بسته های خرمایی که اسمه ایران روشه چه حسه خوبی به آدم میده همیشه وایمیسم نگاهه شون می کنم و کلی دلم قنج می ره

یه مغازه هم هست عسل سبلان داره می رم بهش می گم این عسله ایرانه خنگول نمی دونه جنسه مغازش ماله کجاست ؟؟؟ اونم چقدر 80 رینگت - حدود چهل و خورده ایی هزار تومن -

برمیگردیم خونه می بینیم هنوز بابا نیومده با خودم می گم هی خــــــــــــــــــدا کی می شه درسش تموم بشه یه شامی سر هم می کنم همچنان بچه بغل

بعد از شام اتاق جمع و جور می کنم که رختخواب ها رو بندازم در عرض یک دقیقه میام می بینم اتاق اینجوری کردی

دندون 7 و 8 تت هم که دو تایی دارن با هم درمیان و اینکه بلاخره مامان رو شناختی و بابا می گه مامان کو ؟؟؟ نگاهه من میکنی .

الان هم که چهار و نیمه صبحه و بهتره برم بخوابم که الانه صدات درآد

پی نوشت : بجای تو صدای بابات در اومد !!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)