بیست پنجم مرداد 1391
یازدهمین بیست و پنجم هم رسید و جشن کوچولویی من و بابا ترتیب دادیم ..............
یازدهمین بیست و پنجم هم رسید و جشن کوچولویی من و بابا ترتیب دادیم اول از همه یه کیک درست کردم
بعد از اون یه عکس ازت گرفتیم و راهی بیرون شدیم تا یه هدیه هم برات بخریم
به یه مرکز خرید رفتیم ؛ اما غلغله بود عید فطر عید اصلی مسلمون های مالاییه - هاری رایا - آی خرید می کنن
روی این بنر زرد ها هم نوشته شده سلام عید الفطری
که خلاصه تو این شلوغی تو هم می خواستی خودت راه بری و توی کالسکه ات نمی شستی و ما هم تصمیم گرفتیم برای آروم کردنت برات بستنی بخریم هیچ کلکی مثل بستنی نمی تونه آرومت کنه
یه اسباب بازی برات خریدیم باورت نمی شه بیشتر از دو ساعت من و بابا تک تک اسباب بازی ها رو نگاه کردیم بررسی کردیم اما هیچی نظره تو رو جلب نمی کنه هر چی می خریم می گیری دستت و بعد پرتش می کنی چقدر هم اسباب بازی گرونـــــــــــــه !! البته پوله ما خیلی بی ارزش شده هــــــــــی !!
آخر شب تصمیم گرفتیم کیک رو ببریم خونه آخرین بازمانده ایرانی ها که البته اونا هم تا سه هفته دیگه میرن و اونجا با هم کیک رو بخوریم
اینم کسرا پسرشونه خیلی بامزس و تو خیلی به کاراش می خندی هر چند که دست به هر چیزی می زنی صداش درمیاد و از دستت می گیره منم حرص می خورم بعد آدمکه دلم بهم می گه هــــــــو !! آدم باش اینم بچه اس !!!
و به این ترتیب عشق مامان یازدهمین ماهش هم تموم شد و وارد دوازدهمین ماه زندگی خودش شد .