هر چی که دارم ماله تو
راستش شاید هر کی منو ببینه فکر کنه من آدم پر رویی هستم همیشه تا بوده همین بوده درونم با بیرونم خیلی فرق میکنه برخلاف ظاهرم من همیشه آدم کم رویی بودم خیلی جاها اجازه دادم دیگران حقمو بخورن خیلی وقتا بوده که باید حرف می زدم و نزدم اما با خودم عهد کردم نذارم این اتفاق برای تـــــــــو بیفته
داستان از این قراره که مهد کودک گاهی جلساته روانشناسی برگزار می کنه که من هر وقت می ذاره با سر می رم تا یک نکته هم شده از هزار ان نکنه مادر کافی بودن رو یاد بگیرم
تا رفتیم خانوم روانشناس از ما پرسید : مهمون عزیزی اومده خونتون با بچه اش ، بچه اش اسباب بازی بچه شما رو می خواد شما چی کار می کنین ؟ همه جواب دادن که بچه مون رو راضی می کنیم به مهمونمون بده .
خانوم روانشناس گفت : همه تون اشتباه می کنین اسباب بازی بچه شما مال بچه شماست و شما داشته اش رو می خواین ازش بگیرین مهمون فقط چند ساعت خونه شماست به خاطره هیچ کسی باارزش ترین فرد زندگی تون رو خدشه دار نکنین .
این گفته ها در ذهنم های لایت شد . تا روزه موعود که جند روزه پیش بود رسید .
عروس خاله من با پسرش سامان مهون بودن جایی که ما هم بودیم من برای تو چند تا از ماشین هاتو رو بردم تا بازی کنه اما سامان ماشینای تو رو می خواست و تو نمی خواستی ماشیناتو به سامان بدی همه مهون ها قریب به اتفاق می گفتن میکاییل به سامان هم بده .
حرف های خانم روانشناس تو گوشم زنگ می خورد که من برگشتم جلوی همه گفتم سامان جان ماشینای خودشه پس بهش بده به میکاییل هم گفتم میکی اگه دوست داری بیا همه ماشیناتو بذار تو کیفم تو هم با رضایت تمام همه رو گذاشت تو کیفــــــــــم .
بابا دایان اومد گفت خیلی میکاییل کار زشتی می کنه به سامان نمی ده گفتم : نه اصلا هم کارش زشت نیست ماله خودشه نمی خواد بده .
آخر سر هم از مامان سامان عذر خواهی کردم که ببخشید بچه اند دیگه و بی خیاله هر حرفی که خاله ام و دخترش و عروسش می خوان پشت سرم بگم