میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

همه هســــــتی من

اسپایدر من ِ من

1394/1/28 20:32
نویسنده : ملی پناهی
540 بازدید
اشتراک گذاری

 

دو ساعته چشم دوختم به مانیتور و انگشتام رو کیبورده اما هر چی به مغزم فشار میارم باید چجوری بنویسم چی بنویسم هیچی به مغزم خطور نمی کنه نمی دونم واقعا چجوری فبلنا این قدر حرف واسه گفتن داشتم

می خوام از این بگم که اینقدر بزرگ شدی که همه حرفی می زنی عینه یه آدم بزرگ نظر می دی تو بحث شرکت می کنی بعضی وقت ها اینقدر حرف می زنی که بهت می گیم می شه لطفا چند دقیقه حرف نزنی که فایده نداره چون می گی چرا حرف نزنم چرا ساکت باشم و باز کلی حرفه دیگه ردیف می کنیخطا

 

همچنان عاشقه بازی کردنی از آدمک بازی خیلی خوشت میاد اونم با آدمک های بت من ، اسپایدر من ... و خودت رو اسپایدر من می دونی و هر جا عنکبوت می بینی با خوشحالی داد می زنی عهههه مامان این منم !!!!خندونک

مثله همیشه باز خیلی جنب و جوش داری و اصلا زمین نمی شینی بعضی جاها می رم می بینم بچه هاشون کنار ماماناشون می شینن خیلی تعجب می کنم و دلم می خواد کاش تو هم یه کم اینجوری بودی به همین خاطر هیچ جا با هم نمی تونیم بریم یا اگه بریم همش باید دنبالت باشم و بگیرمت می خواستم مانتو ببینم سینه خیز زیر رگال مانتو ها می رفتی یا توی ویترین بودی .خسته

از توی غذاها کتلت و کوکوی سیب زمینی و سبزی رو خیلی دوست داری و با اشتها می خوری ههه راستی گفتم اشتها یادت افتادم که هر وقت برات کتاب می خونم کلمه اشتها رو میخونم با اژدها اشتباهش می گیری می گی با اژدها می خوره آتیش از دهنش میاد بیرون خندونک

یه بار  به شدت مریض شدم بهت گفتم اصلا حالم خوب نیست گفتی بهم : مامان داری بِــمُــری (می میری ) و چون تب داشتم می رفتی دستاتو خیس می کردی می ذاشتی روی صورته تب دار من زیبا

وقتی دماغت کیپ می شه می گی بهم مامان دماغم خـــــــیک شده سبز

 

به من می گی تو بابات کجاست ؟ می گم بابام مرده ، می گه یعنی ماشین بهش زد له شد !!!! می گم نه عزیزم له نشد مریض شد . می گی اشکالی نداره می خوای بگم بابا قاسم دیگه بابای بابا نباشه بابای تو بشه  منم آهی می کشم می گم نه من بابای خودمو می خوام فقط . غمگین

روز سیزده بدر برات یه جوجه خریدیم یعنی خودت التماس می کردی بابا هم نمی خرید می گفت می کشتش منم دلم می سوخت که تو می خواستی و به آدمها می گفتی برات جوجه بخرن بابا رو راضی کردم تا بلاخره جوجه خرید اما حق با بابا بود یک و نیم خریدمش ساعت سه مرده بود !!!! تو حیاط داشتی باهاش بازی می کردی دیدم دمپایی ت رو گذاشتی روش گفتم نکن گفتی مثلا این پتوشه براش بیمارستان درست کردم آوردیش بالا دیدم جوجه بی نوا پاهاش دراز شده و شکسته گفتم چرا اینجوری شده گفتی نه پاشو دراز کرده داره تلویزیون می بینه .تعجب

 

 

پسندها (3)

نظرات (5)

بابایی
3 اردیبهشت 94 23:32
سلام خیلی حال کردم نوشته ی خوبی بود خدا هر 2 تاتونو برام نگهداره ان شالله.... ....
محیا کوچولو
5 اردیبهشت 94 20:30
سلام خاله خوبين؟ ميكي ماشالله چقدر بزرگ شده به ما هم سر بزنين
منیر
9 اردیبهشت 94 8:31
ای جووووونم میکی خوشگل خودم خاله قربونش بشه ، ماشالله به این وروجک با این زبونش
مریم مامان رادین
12 اردیبهشت 94 21:56
ĸoѕαr
26 اردیبهشت 94 9:08
__♥♥♥ __♥♥_♥♥ _♥♥___♥♥ _♥♥___♥♥_________♥♥♥♥ _♥♥___♥♥_______♥♥___♥♥♥♥ _♥♥__♥♥_______♥___♥♥___♥♥ __♥♥__♥______♥__♥♥__♥♥♥__♥♥ ___♥♥__♥____♥__♥♥_____♥♥__♥ ____♥♥_♥♥__♥♥_♥♥________♥♥ ____♥♥___♥♥__♥♥ ___♥___________♥ __♥_____________♥ _♥_____♥___♥____♥ _♥___///___@__\\__♥ _♥___\\\______///__♥ ___♥______W____♥ _____♥♥_____♥♥ _______♥♥♥♥♥ سلام وب شماعالیه من وقتی عکس کودک شمارو میبینم فکر میکنم اجی وبرادر خودمه راستی به وب منم بیایید واگه موافق بودیید تبادل لینک هم بکنیم مرسی