میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

همه هســــــتی من

روزمرگی های من

1391/8/7 18:03
نویسنده : ملی پناهی
692 بازدید
اشتراک گذاری

 

این روزها زمان و ساعت و روز زیاد واسم معنایی نداره یعنی کاری ندارم که بخوام روزه خاصی یا ساعت خاصی انجام بدم منم وقتی دیدم به دردم نمی خورن همه شون رو یکجا گم کردم

یه جورایی دارم به این شلختگی زمانی عادت می کنم اینقدر کتاب های درسیم هم از ایران نیومدن که از اون هم دارم سرد می شم ، بیچاره شعله اش با چه عشق و علاقه ایی روشن شد

امروز از اون روزا بود که اصلا حوصله خودمو نداشتم صبح که چه عرض کنم ظهر که میکی ساعت یک بیدار شد من رو هم بیدار کرد طبق معموله هر روز اول رختخوابا رو جمع کردم تخم بلدرچین رو گذاشتم واسه میکی بپزه و تا آماده بشه میکی رو بردم آب بازی با هم صبحانه خوردیم من مشغوله آشپزی شدم خواستم میکی رو ببرم تو حیاط دیدم اصلا حسش نیست یه کم تو خونه باش بازی کردم ساعت چهار بود که ناهارمون رو خوردیم با هم ظرفا رو شستیم ساعت پنج بود که بابا اومد کمی از روزمره اش گفت و از حال امروز ما پرسید که من طبق معمول جوابی جز هیــــــــــچ مثل هر روز ؛ نداشتم بعدش مامان اکرم زنگ کمی تعجب کردم یادم نمیاد آخرین باری که حرف زدیم کی بود فکر کنم واسه تبریک تولد میکی بود بهر حال زنگ زده بود دعوتمون کنه واسه هفته دیگه عروسی عمه پگاه ؛ وقتی دو تا جوون زندگی شون رو می خوان شروع کنن اینقدر شوقه همو دارن که بی انصافیه از شون انتظار داشته باشی چند ماهی صبر کنن هر چند که داماد خیلی هم جوون نیست و از بابایی ما بزرگتره نیشخند

اما تو تخیلاتم دلم می خواست اینقدر ما واسشون هویج نبودیم تو این نه سال و نیم من کلا نه بار تو کل مهونی های خونواده بابا نبودم

تشکر کردم و آرزوی خوشبختی کردم واسشون ، بعد هر سه خوابیدیم عینه اصحاب کهف از خوابا که رسما دنیا واست تعطیله تا هشت وقتی بیدار شدم همه جا تاریک نمی دونستم شبه یا روز با میکی پا شدیم چراغا رو روشن کردیم میکی اینقدر بالای سر بابایی نشست و داد زد بـــــــــا که بابا هم بیدار شد حتا حوصله نداشتم به میکی عصرونه بدم بی حس و حال دراز شدم فقط بابا واسم یه نسکافه آورد که یه کم شارژ بشم که میکی اینقدر دورش چرخید و هشدار می داد که : دا ؛ داااااااا ( داغ )

که آخر نصفیش رو ریخت منم مجبور شدم زود بخورمش که دست از سرش ورداره ؛ بارون شدیدی می اومد بابایی می خواست بره مثله همیشه اتاق - شبا تا دیر وقت میره اتاق یکی از بچه ها که رفته ایران و الان خالیه و کارای مقاله اش رو می کنه - به من گفت پاشو برو MY DIN همون فروشگاهی که روبروی خونمونه و هر روز می رم و دیگه حالم ازش بهم می خوره همه کارکناش دیگه منو میکی رو می شناسن گفتم اصلا حال ندارم با میکی بیرون رفتن انرژی می خواد که من اصلا ندارم .

طفلی میکی که حوصله اش سر رفته بود فهمیده بود باباش می خواد بره بیرون از جلوی در کنار نمی اومد بابای بدجنش هم به یه بهونه گولش زد از جلوی در آوردش اینور بعد دوید رفت بیرون تا میکی اومد بره در روش بسته شد و چه گریه ایی پشت در می کرد یه کم بغلش کردم دیدم بهترین راه حمومــــــــــه بردمش تو وان با یه مشت لوبیا قرمز و یه بطری نوشابه خالی یه ساعت سرش رو گرم کردم برای انداختن لوبیا ها توی بطری همچین تمرکز می کرد انگار داره مسائل فیثاغورث حل می کنه

حموم یه کم حالمو جا آورد یه کم بازی ؛ یه کم سریال قهوه تلخ یه کم سی دی های میکی سرمون رو گرم کرد تا ساعت دو که بابا اومد و نزدیکای سه بود هر دوشون خوابیدن

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)