میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

همه هســــــتی من

بلندی های کامرون

1391/11/5 16:27
نویسنده : ملی پناهی
670 بازدید
اشتراک گذاری

باورتون می شه جایی توی مالزی باشه شب بدون پنکه و کولر بخوابی اونم با لحاف ، وای چه هوایی بود همش اکسیژن خالص از اون هواها که دوست داری با اعماق وجودت نفس بکشی و نفست رو نگه داری بعد بدیش بیرون هووووووووو !!!

بقیه در ادامه مطلب

همسره محترم بنده کارهای تحقیقاتی و آزمایشگاهیش تموم شده و کارش تقریبا به ثبات رسیده و با پشت سر گذاشتنه خوان چهارم حالا به خوان پنجم رسیده یعنی نوشتن پایان نامه واسه همین خیلی خوشحاله و بسیار مهربون شده واسه خودش تنهایی ؛ آخر هفته گذشته زنگ زد به من که می تونی وسایل رو جمع کنی بریم کامرون هایلند منم دیدم همیشه دم غنیمته وسایلمون رو جمع کردم و پنج شنبه 17 ژانویه راهی کامرون هایلند شدیم کلا میکی هم این روزها همسفر بهتری شده و تقریبا به مسافته توی ماشین عادت کرده .

باورتون می شه جایی توی مالزی باشه شب بدون پنکه و کولر بخوابی اونم با لحاف ، وای چه هوایی بود همش اکسیژن خالص از اون هواها که دوست داری با اعماق وجودت نفس بکشی و نفست رو نگه داری بعد بدیش بیرون هووووووووو !!!

جمعه صبح راهی مزارع کشت چای شدیم ترجیح می دم راجع بهش حرف نزنم و عکسش رو بذارم

 

 

اگه منو پیدا کردین ؟؟؟

بعد از مزارع چایی راهی مزارع توت فرنگی شدیم کلا نماد کامرون هایلند توت فرنگیــه ، خودمون رفتیم توت فرنگی چیدیم و جای شما خالی یخمک توت فرنگی و مربا توت فرنگی خریدیم کلا محصولات توت فرنگی توی این شهر پره بیشتره کیک هاش کیک توت فرنگی بود توت فرنگی خشک چقدر می فروختن !!!

اونجا غاز و نی نی ببعی هم بود که میکی چقدر ذوق می کرد و خودش ازغازه صداش رو یاد گرفت و صداش رو کلفت میکرد و می گفت :عــــــــــاع و جوابه غازه رو می داد . ببعی ها رو هم که دیده بود تند تند می گفت : بع بع

موقع برگشت هوا بارونی شده بود و ســـــــرررررررد و مه همه جا رو حسابی پوشونده بود

بعدش رفتیم هتل و غذا خوردیم و خوابیدیـــــــــــــم توپ ، بیدار شدیم ساعت نزدیکای نه بود هی بابا !!

مونده بودیم حالا چی کار کنیم لباس گرم پوشیذیم رفتیم بیرون شهر خیلی کوچیکی بود مغازه ها داشتن همه می بستن یه خانوم چینی دیدیم یه سگ داشت حسابی سگه با میکاییل دوست شده بود و هر ذو با هم بازی می کردند

نیم ساعته خیابونه تموم شد مونده بودیم چی کار کنیم فهمیدم که از اون شهراست که روزش زنده است و شبش مرده ناخواسته آدم این شعر یادش می افتاد :

شب که از راه می رسه غریتم باهاش میاد توی کوچه های شب باز صدای پاش میاد .

صبح روز بعد

بیدار شدیم بار و بندیلمون رو بستیم صبحانه خوردیم هتل رو تحویل دادیم و رفتیم باغ پروانه ها بد نبود عالی هم نبود

یه پارک هم سر راه رفتیـــــم تا میکی کمی بازی کنه

خدایی هنر عکاسی من بهتر از دانیال نیست ؟؟؟

این هم چند تا عکس از خوده شهـــــــــــــر

و همچنان با همه تنفرم از جاده ، راهی خونمون شدیـــــــــم از این سفر خیلی لذت بردم به نظرم یکی از قشنگ ترین جاهایی بود که تا حالا دیده بودم اونم با اون هوای مطبوعش ؛ هواش برام یه حس نوستالژیک داشت هوای بهار بروجرد هوایی که تو بچگی سیزده بدرا تجربه می کردم اونم در کنار همبازهای دوران بچگی ایم واسه همین هواش خیلی منو به وجد می آورد .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)