میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

همه هســــــتی من

رسیدیم و رسیدیم

1391/11/29 16:42
نویسنده : ملی پناهی
266 بازدید
اشتراک گذاری

یه سلام ایروووووووووووووووووووونی به همه

آخیش هیچ جا خونه آدم نمی شه ؛

وای نمی دونین چقدر سختی کشیدم تا رسیدم تمامه رفتگانم جلوی چشمام اومدن و رفتن ، اومدنو رفتن .

میکاییل اون شب تبی کرد که از حرارت بدنش کف دستمون می سوخت تا صبح با دانیال پاشویه اش کردیم و شربت بهش دادیم همش هم گریه میکرد . صبح دانیال با ساک ها با اتوبوس راهی کوالالامپور شد اگه با هواپیما می اومد خیلی اضافه بار می خوردیم من موندم و میکاییل اونم گریه گریـــــــــه ؛ گلاب به روتون اس.هال داشت لب به هیچی هم نمی زد بجز می می ؛ می می

حتی اجازه نمی داد یه لقمه نون بخورم یا کارامو بکنم ساعت 12 دیدم نمی شه بچه اصلا رو براه نیست بچه بغل تو گرما بدو بدو رفتم اورژانس تا دارو براش گرفتم برگشتم ساعت شد 3 داشتم از گشنگی می مردم یه کمی غذا خوردم دوسته دانیال قرار بود ما رو برسونه فرودگاه

تا این بچه رو با اون جیغ و دادهاش آماده کردم و خودم آماده شدم رسیدیم فرودگاه ساعت شد 4:10 نفر قبل از من رو ساکهاش رو گرفت به من که رسید گفت : کانتر کلوز ؛ بخدا داشتم سکته می کردم ایرانی جماعت رو می تونی با حرف رام کنی اما محاله مالایی جماعت وقتی می گه نه ؛ راضی کنی هر چی گفتم بچه ام مریضه پرواز خارجه دارم اصلا حرف تو کتش نمی رفت ذلیل شده منم آخرش بش گفتم : shame on you رفتم مجددا 200 رینگتی پیاده شدم و یه بلیط خریدم واسه ساعت 8 شب 9 رسیدم کوالا لامپور و با دانیال بدو بدو رفتیم به سمت ماهان ایر ، سیصد رینگت هم اونجا اضافه بار دادیم و کانهو جنازه ساعت یازده و نیم سوار هواپیما شدیم میکی دوباره تب و بی قراری همه مهماندارا دورمون رو گرفته بودن شربت بهش دادیم و هر ساعت یه بار برو ته هواپیما جا عوض کردن و خلاصه بساطی داشتم

نه ساعت پرواز طولانی و خسته کننده اوووووووووووف !!! اما بلاخره رسیدیم هوا هم خوب بود سرمای قابل تحمل و دل چسبی بود . مادر شوهر و برادر شوهر مان هم به اتفاق به پیشواز اومدن و ما به خونمون رسیدیم و خوابی کردیم واسه ظهر رفتیم برای دیدن مامانم وقتی ما رو دید ذوق زده شده بود چه سوپرایزی شده بود چقدر گریه کرد و ما رو بوس می کرد با پای باند پیچی شده و واکر به دست چقدر مامانم تو این نه ماه پیرتر شده بود احساس کردم ده سال شکسته شده میکاییل هم از دیدنه این همه آدم که اینقدر ذوق زدش هستن نمی دونین چی کار می کنه دیگه اصلا منو یادش نمیاد

ساک ها رو هم خالی کردم وسطه خونه نمی دونم چی کارشون بکنم راه می رم یه دونه از وسطشون برمی دارم خلاصه خونمون شده اصن یه وضی !!!

مادر شوهر جان هم دیوار حالمون نم داده بوده برامون کاغذ دیواری کرده قهوه ایی گل گلی هر وقت می بینمشون فشارم می ره روی 90 نمی دونم چی کار بکنـــــــــــــــــم ؟!؟؟!؟!

آهان راستی اسممون هم واسه 6 فرودین عمره دانشجویی دراومده در تردید رفتنیم آخه من می گم مکه رفتن آدم می خواد نه دور از جونه همه خودمو می گم خر بریم الاغ برگردیم .

دیگه از این چند روز چیزی یادم نمیاد گزارش مفصلی براتون نوشتم ؛ شیرین جونم خیالت راحت شد ؟؟؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)