روز اول سفر
سلام عشــــــــقه مامان
زدی کیبوردو ترکوندی حالا به سختی دارم تایپ میکنم دیشب موقع بستن ساک بساطی بود هر چی من تا میزدم تو باز می کردی اسباب بازیهاتو مینداختی تو ساک خلاصه بهر ترتیبی بود ساک بستم اما باید اینقدر خورده ریز جمع میکردم که همش دیشب تموم نشد وقتی هم که خوابیدی به سرم زد هنــــر آرایشگری هم امتحان کنم و موهای نازنینتو کوتاه کردم . نیمه های شب با گریه ات بیدار شدم اصلا جدیدا خیلی بیدار می شی دیدم چه تبی داری دو سه روزی هست گاهی تب میکنی اما دیشب خیلی داغ بودی پارچه خیس آوردم بهت دارو دادم کلی بالای سرت بیدار نشستم تا دوباره خوابم برد گرمای دستت همه وجودمو میسوزوند چقدر یاده مامانم کردم که چه پرستاری می کرد از ماها چقدر دیشب دلم هواشو کرده بود می خواستمش - همیشه کم میارمش -
صبح که چه عرض کنم نزدیکای ظهر بیدار شدیم با این اوضاع خوابیدنمون سفرمون والمعطله نمی دونم چجوری یه زمانی من 5.5 صبح سر کار می رفتم الان 8 هم بگن نمی تونم
خدا رو شکر تب نداشتی اما به اندازه همه عمرت اذیت کردی اذیت که نه بی قراری ، بهونه ، گریه های الکی غذا هم که نمی خوری واسه یه قاشق خوردن کلی گریه کردی منم بهت ندادم نه ناهار خوردی نه شام نه میوه نه بیسکوییت هیچی عملا
این قدر با روح و روانمون بازی کردی که ما بی خیاله رفتن شدیم و هر سه ساعت پنج بی هوش شدیم تا هفت
حالا ببینیم فردا چی کاره ایم تو رو خدا مامان همکاری کن با هامون من خیلی به این سفــــــــــر نیاز دارم مدتیه که شدم سمبل پندار نیــــــــک ؛ گفتار نیکـــ ، کردار نیک
همه امیدم اینه که این سفر حالمو خوب کنه