دا دا
یه جوریم این روزا پر از احساس های متفاوت ؛ هم خیلی خوبم گاهی هم بد
از طرفی همنشینی با میکی کیفم رو حسابی کوک کرده خیلی از داشتنش لذت می برم از همه شیطونی هاش از حرف زدنش که حرفام رو تقلید می کنه از اینکه از در دیوار بالا می ره می ره روی صندلی از اونجا می ره روی میز ناهار خوری از روی میز هم می ره روی اوپن ؛ از اینکه دو ؛ سه روزه داره پریدن از روی میز وسط هال رو امتحان می کنه و با خنده و شادی می پره و همه خونه پر می شه از صدای خنده هاش یا اینکه عشق می کنم وقتی برای خودش آواز می خونه و و خودش با کلمه های من درآوردیش واسه خودش با صدای بلند حرف می زنه حتی اگه بد هم باشم با دیدنه این همه خوبه خوب می شـــــــــم
عاشقه پارک و بازیه و چقدر خوب که دو تا پارک نزدیکمونه و فقط با ده دقیقه پیاده روی می شه بهشون رسید
یه روز با هم رفتیم پارک دو تایی ؛ کلی تاب سواری کرد با شعر تاب تاب عباسی معروف که براش می خوندم تا یه لحظه مکث می کردم نفسی تازه کنم سریع می گفت : دا دا (تاب تاب)
هر وقت با ماشین می خوایم از سر کوچه مون رد بشیم بساطی داریم چون پارک دقیقا سر کوچه ماست می خواد در ماشین رو باز کنه خودشو پرت کنه بیرون همش با گریه می گه : بدو بدو
خیلی وقته دیگه یاد گرفتم ترد و شکننده نباشم اما هفته قبل سر یه حرفه مادر شوعر خیلی ناراحت شدم شاید هم خیلی حرفش بد نبود اما یهو انگار سنگی بود که کاسه صبر منو نشونه گرفت خیلی حالم بد شد ؛ خیلی . دقیقا تا سه روزی توی کما بودم شاید سکوت دانیال هم بدی حالم رو تشدید می کرد خیلی بدم میاد از کسی که با حرفه یکی دیگه روزگاره خودش رو خراب کنه اما دقیقا خودم اینجوری شده بودم حرف های روانشناسی آدمکه دلم هم روم تاثیری نداشت
آخره هفته هم اَشــــــی یا به قوله میکاییل اَیــــــــــی اومده خونمون برای نوبته دکتر
وقتی مامانم هست سرم حسابی گرمه خونمون می شه حکومت نظامی اما تمیزززززززززززز و مرتب
دیگه هیچ ظرفی تو ظرفشویی نیست و هیچ اسباب بازی هم روی زمین نیست اما هی مامانم جمع می کنه میکی میاره مامانم جمع می کنه میکی میاره... و این بازی صد و پنجاه باری تا شب ادامه داره و من در شگفتم از این پشتکاره مامانم مطمئنم اگه برای خونه داری هم جایزه نوبل در نظر می گرفتن حتما اشی یکی شو می گرفت
میکاییل هم یه خط در میون میره مهـــــــــد اونم یکی دو ساعت . دو بار آخر یه کمی دیگه دوست نداره بره شده کانهو نارنجک که بعدا عمل می کنه باره آخر که بردمش تا در مهد دید محکم با گریه در گرفت که من نتونم در باز کنم منم باهاش موندم همونجا نباید کاری کنم از اونجا زده بشه
دنباله کار بودم اولویتم محل کاره سابقم بود البته چند جایی دیگه رو هم سر زدم همه مسول های آزمایشگاه ها از این شاکی بودن که آزمایش ها خیلی گرون شدن و تعداد مریض ها کم . فعلا که هنوز جواب خاصی نگرفتم اما نا امیدم هم نکردن .
دانیال هم بلیط گرفته برای هفته اول خرداد ، راستش سعی می کنم اصلا به اون روزها فکر نکنم و توی همون روزها زندگی کنم نمی دونم بره هم کی برمیگرده هر چند که الان هم ٩١% مسولیته میکاییل با منه اما میکاییل واقعا شیطون شده شیطون یکدنده ؛ تنهایی خیلی سخته
دیگه فعلا چیزی یادم نمیاد.....