روزهای پس از بابا دی
نوشتنممممممممم نمیاد
نزدیک دو هفته ایی میشه که بابا دی رفته فکر رفتنش از خوده رفتنش سخت تر بود خیلی من و میکی روزهامون رو با هم پر می کنیم سعی می کنیم نذاریم بهمون سخت بگذره اما خوب گاهی هم سخت می گذره مثل هفته قبل که میکی مریض شد و عفونت دستگاه گوارشی گرفت این سخت ترین مریضی بود که تا حالا گرفته بود هنوز هم کامل خوب نشده و بهانه گیری و غذا نخوردن از عوارض این مریضی بود
پسرم به مهد کودکش عادت کرده دیگه خودش می ره بغله مربیش و منم با با خیاله راحت تری به آزمایشگاه می رسم
همچنان بساط کار آموزی به راهه و هنوز نمی دونم موندنیم یا نه ؟ ؟؟ و از ٨ میام تا ٢ عصر .
طی یک عملیات انتحاری نقاش آوردم خونه رو دارم رنگ می کنم دیروز دادم تمام اون کاغذ دیواری گول گولی رو کندن هیچ کی از این موضوع خبر نداره حتی بابا دی
امیدوارم که چیزه خوبی از آب درآد ؛ سر خودی من شدم این روزهااااااااا چقدر خوبه آدم اینقدر خودش برای خودش قدرت داشته باشه ؛ امروز یا فردا هم دارم می رم یه ماشین بخرم خودم هم نمی دونم پوله همه اینا رو چه جوری جور کردم فقط اراده کردم
در اولین فرصت برمی گردم