بابا دی
آدمکه دلم چه غصـــــــــــــــــه ایی داره امروز
هوای بارونی هم حالی به این قضیه داده امسال هوا اصلا خیال گرم شدن نداره همش باد و بارون
بابا دی داره می ره ( این اسمی که این روزها میکی باباش رو صدا می کنه -بابا جون -)وقتی یاده این می افتم سه چار روزه دیگه بیشتر اینجا نیست یه بغضی میاد توی گلوم اندازه یه طالبی ؛ بیشتر از خودم غصه میکاییل رو دارم بچه ام خیلی سختش می شه الان هر وقت از خواب بیدار می شه اول سراغه باباش رو میگیره انگار اونم شصتش خبردار شده
از امروز که اوله ماه هست رفتم یه آزمایشگاه ؛ البته برای کار نه کارآموزی ؛ این دکترای آزمایشگاه هم هزار یک بامبول سر آدم در میارن با مدرک و سابقه کار بازم انتظاره کار آموزی دارن حالا می رم تا آخر ماه ببینم چی می شه ؟
اما همه حواسم درسته وقلمبه پیش میکاییله این روز ها مدت زیادتری مهدکودک می مونه از هفت و نیم تا سه با اینکه خودم اعتقاد دارم بچه باید مستقل باشه اما از غصه دوریش دق می کنم امروز نزدیکای ظهر دلم براش یه ذره شده بود یواشکی از اینترنت آزمایشگاه اومدم تو وبلاگش عکساش رو نگاه کردم و رفتم
وقتی رفتم سراغش آروم یا به قوله خودش - آعو - روی پای خاله عهدیه دراز کشیده بود بهشون گفتم تا حالا سابقه نداشته میکاییل روی پای کسی دراز کشیده باشه تا منو دید از ذوق پرید هوا شروع کرد بازی و شیطونی
خدایا صــــــــــــــــــــــــبرم عطا کن
دیروز جلوی در مهد