میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

همه هســــــتی من

تا کـــــــــــجا ؟؟؟

1391/7/1 19:12
نویسنده : ملی پناهی
220 بازدید
اشتراک گذاری

یه کوله نقره ایی - صورتی چند تا دفتر نو که بابام برام از فروشگاه قدس خریده مانتو شلواره سورمه ایی که دوخت و دوز اشیه یه رادیو روشن که تو هفت صبح یه ریز داره حرف می زنه بابام که گوشه میز ناهار خوری نشسته و صبحانه می خوره به اخبار گوش می ده ، اشی هم داره تند تند لقمه می گیره که یه وقت خدایی نکرده از گشنگی هلاک نشم ، منی که با بی میلی می خورم و وقتی می خوام برم بابام مثل همیشه میگه : بابا برو به امیده خدا و یه قرانی که از زیرش رد می شم و راهیه کوچه هایی می شم که از برگهای زرد و نارنجی پر شده ...........

این بساطه هر سال اول مهره منه که یاده اون روزا تو دلم چه غوغایی می کنه روزهایی که همه آرزوم این بود که بزرگ بشم

چقدر دلتنگ پاییزم دلم پاییز می خواد هوایی که نم نمک سرد می شه ، برگای زرد و قرمز که همه کوچه ها رو پر می کنه آسمون که زود تاریک می شه و همه جا دلگیر می کنه سه ساله که من پاییز ندیدم

یه حال و هوایی دارم یه حسه عجیبی ، دلم می خواد کاری واسه خودم بکنم اما هر چی فکر میکنم فکرم به جایی قد نمیده دلم می خواد کلاس برم کار کنم اما احساس می کنم یواش یواش دارم فسیل می شم واقعا اگه این شرایط برای من بود آقای پدر دنبالم می اومد این سوال مدتهاس ذهنه منو مشغول کرده یا من به جرم زن بودن باید تابع شرایط باشم باز هم به همه چیز چشم می گم باز هم ادامه میدم خدایا تو بگو تا کجـــــــــــا ؟؟؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)