میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

همه هســــــتی من

تا سه نشه ...

1391/9/16 0:29
نویسنده : ملی پناهی
231 بازدید
اشتراک گذاری

دو ؛ سه روز پیش بود بابا رفته بود تو حموم فیلتر های کولر رو می شست من یه لحظه رفتم یه چیزی رو بذارم تو آشپزخونه یه هو صدای مهیبه بدجوری اومد صدای تلق تلوق و شکستن هم بعدش می اومد ما دو تا که از ترس رنگ به رومون نمونده بود با ترس اومدیم بــــــــــــــــــلـــه!! کولر 40 کیلویی رو که زیرش چرخ داره رو هل دادی و انداختی که پشت کولر مانیتور و کیس و میز و هر چی روش بود با شدت به زمین خورد و هر کدوم یه طرف افتاد

یعنی اگه یکی از اینا می افتاد روت چی می شد همه هم سنگین !!!

جدیدا غروبا با هم می ریم بیرون هر روز میذارمت تو صندلی ماشین ؛ تو هم بدت نمیاد وایمیسی بعضی روزا هم بابا میاد اما بیشتر خودمون می ریم و اگه لباسی چیزی به چشمم بخوره خوشم میاد می خرم واسه بعدا تـــــــــــو ؛ تا الان کلی لباس واسه ساله دیگه ات خریدم اون روز غروب هم راهی شدیم بابا ماشین رو جای بدی پارک کرده بود کلی ماشین بدجور کنارمون پارک کرده بود اومدم به سختی از کنارشون رد شم گیر کردم بین میله و سپر عقب ماشین کناری نه راهه پسم بود نه پیش خلاصه حسابی از خجالت دره ماشین دراومدم حالم خیلی گرفته شده بود وقتی برگشتیم خونه دست پیش رو گرفتم که پس نیفتم ، و اولش خودم کولی بازی رو دراوردم اما طفلی بابا گفت فدای سرت این ماشین که ارزش نداره منو می گی تو اون لحظه اینجوری مژه سرمو انداختم پایین و رفتم شام درست کردم .

آخره شب بود طبق عادت جارو برقیت یه چیزی از رو زمین برداشتی گذاشتی دهنت ، یه هو دیدم بابا هول کرده و سر و تهت کرده تو هم جیغ می زدی منم متعجب که چرا بابا اینجوری می کنه ، خوب هر وقت چیزی می ذاری دهنت خودت می دیش بیرون ، اما چیزی این بار دیده نمی شد بابا بهت آب داد بازم جیغ می زدی ساعت دو نیم شب بود به من می گفت برو در اتاق یکی از بچه ها ، منم که موضوع رو نمی دونم چرا جدی نمی گرفتم گفتم برم در اتاقه کی این موقع شب ، بابا خودش بدون پیرهن گرفتت بغل و دوید بیرون و تو حیاط داد می زد : الله اکبر !!! لاالله الی الله !!! فکر کنم می خواست بچه های عرب رو اینجوری خبر کنه نمی تونم بهت بگم چحوری داد می زد هنوزم یادش می افتم همه تنم می لرزه ، یه آن بش گفتم بدو برو در اتاقه علی نیجریه اییه چون هم پزشکه هم تو باش رابطه خوبی داری بابا دوید در اتاق علی منم لباس مناسب پوشیدم و رفتم وقتی رسیدم دیدم برچسب غ کیبورد لپ تاپه که هم چسبناکه هم بیرنگ واسه همین دیده نمی شده و چسیبده بود ته گلوت که علی نیجریه اییه نجاتت داد بی چاره بابا رنگش عینه گچ بود و تمام بدنش می لرزید ، تو اون لحظه همش داشتم به این فکر می کردم واقعا من بیشتر دوستت دارم یا بابا ؟!؟!؟!

 

و اما اینکه یه هفته ایی هست تو حرف زدن پیشرفت خوبی کردی اما همچنان از حرفای دو کلمه ایی یه دونه اش رو میگی شاید فکر میکنی یکیش اضافه اس

بهت می گم کلاغه می گه سریع می گی : گـــــار

ماره می گه : هیس !!!

بع بعی می گه : بـــــــــع

دو روزی هست خیلی قشنگ می گی : ماما اما بازم می خوای منو صدا کنی می گی : بـــــــــا !!!

 

امروز بلاخره بعد از سه ماه انتظار کتاب هام رسید البته محمد واسم پست عادی کرده بود پست DHL که چهار روزه می رسه می شده 660 هزار تومن وقت تمامهمینجوری عادی شده 200 هزار تومن

وقتی این جعبه رو بابا امروز از دانشگاه آورد خیلی ذوق زده بودم اما بازش که کردم خیلی حالم گرفته شد ، اشی جونم زحمت کشیده بود یه بسته گردو یه بسته پسته و یه بسته عدس گذاشته بود روی کتابها اما من دیدم تمام کتابهام پر از گردوی های پودر شده است فهمیدم که بعلــــــــــــه گمرک عوضی مالایی ها مو به مو لای چیز های منو گشته حتی جلد کتاب هامو تیغ انداخته بود و باز کرده بودن این جای تعجب نداره می گن از ماست که بر ماست !!! بسکه ایرانی های عزیز مواد مخدر وارد مالزی کردن همه مون رو به چشم قاچاقچی نگاه می کنن اما عصبانیت من از این بود که لااقل هر بسته ایی رو باز می کردن لااقل بسته بندیش می کردن نه اینکه یه معجون قاطی عدس و پسته و گردو رو به دسته من برسونن

و اینم تویی که عاشقه پسته ابی و در حینه این که ما داشتیم سعی می کردیم عدس ها رو از گردو ها و پسته ها جدا کنیم از کنار جعبه تکون نمی خوردی

 

و اینکه دیروز که بیرون بودیم از یه کتاب داستان کوچولو خوشت اومده بود که به پوله ما می شد صد هزار تومن ( خدایی ارزش پول رو داری !!! کلافه) نمی دونستم بخرمش یا نه که دیدم واقعا خیلی گرونه نخریدمش اما همش عذاب وجدان داشتم از اونجایی که عاشقه موتور سیکلتی و چون توی یه سی دی وقتی موتور میاد می گه GO , GO , GO تو هم تا موتور می بینی با خوشحالی می گی: گوگو امروز این گوگو رو برات خریدم که نمی تونم بگم چقدر ذوق کردی همش می گفتی : بــــــا ، گوگو... کمی از عذاب وجدانم کم شد اوه .

پی نوشت : خیلی دلم می خواد اینجا بنویسم چون کتابام اومده تا مدت ها نمیام اما می دونم نمی تونم سعی می کنم کمتر بیام البته قول نمی دم ، هر چند که حجم مطالب زیاده و آدم بچه دار وقتش کمه اما من می خوام تلاشه خودم رو بکنم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)