مهد کودک
پسرم دیگه مرد شده ، برای خودش مدرسه می ره
قوربونت برم من ، چقدر اولین باری که دستت رو
گرفتم تا با هم بریم مهد دلم می لرزید ؛ یعنی می خواستم خودم با دست های خودم دورت
کنم اما چاره ایی نبود تصمیمم رو گرفته بودم می خوام مستقل بشی از همین حالا که
کوچولویی باید از همین حالا وارد اجتماع آدم ها بشی دلم نمیاد تو خونه حبست کنم
چند روزی همه مهد کودک های مهرشهر رو گشتم همه در یه سطح بودند شاید کمی بهتر
شاید کمی بدتر اما روز سه شنبه 27 فروردین با بابا رفتیم مهد کودک خورشید شهر صحبت
کردیم از مربیش خوشم اومد اما هر کاری کردیم
تو نمی خواستی با ما بیای دوست داشتی همونجا بمونی خانومه هم گفت خوب ولش کنین
بمونه شما برین یه دوری بزنین
من و بابا دو تایی شدیم عینه همون قدیما اما هر
دو حاله عجیبی داشتیم همش حرفه تو بود یه ساعتی رفتیم دو تا مهد کودک دیگه رو
دیدیم اما تصمیم گرفتیم همونجایی که هستی بذاریمت
اومدیم سراغت دیدم داری ناهارت هم اونجا می خوری
چهارشنبه 28 برای دومین بار راهی شدیم از جلوی
در تا استخر توپ رو دیدی خودت رو پرت کردی تو بغله مربی انگار که نه پدری نه مادری
.....
مربی ها هم خیلی خوششون میاد از این همه اجتماعی
بودنه تو ؛ با کلی علامت سوال برگشتم تو ماشین ؛ به دانیال گفتم دانیال میکاییل زن
بگیره به نظرت نگاه من می کنه ؟؟؟؟
دو ؛ سه ساعتی موندی که مربیت زنگ زد که بیاین داره
یواش یواش بهانه می گیره تا از اینجا زده نشده بیاین دنبالش که اومدیم سراغت
اما خوشحالم از این موضوع