میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

همه هســــــتی من

چیک چیک

1392/2/19 0:36
نویسنده : ملی پناهی
582 بازدید
اشتراک گذاری

چند روز پیش بعد از یک سال ما بلاخره تصمیم گرفتیم گل پسری رو ببریم پیش دکتر واسه چک آپ خدا رو شکر همه چیز روبه راه بود و خانوم دکتر راضی از روند رشد با قدcm  90 ( حدودا ) و وزن 13.5 kgبعد از اون با دانیال و میکاییل گشتی توی خیابون ها زدیم و من دقیقا این شکلی بودم تعجب 

تا حالا تو این مدت به تیپ آدمها نگاه نکرده بودم چقدر فرق کرده بود با آخرین چیزی که تو ذهنه من بود همه به جای شلوار جوراب ساپورت یا شلوارهای چسبونی که یه زمانی تو خونه می پوشیدیم پاشون بود با مانتو های جینگله مستون کفش های ده سانتی آرایش های بی عیب و نقص و غلیظ چقدر خوشحال شدم که خانومهای سرزمینم همیشه اینقدر خوشگلند تمیزند و مرتب انگار که همه به یه مهمونی دسته جمعی دعوت شده بودن از طرفی هم همش به این فکر می کردم واقعا برای یه خیابون تا این حد لازمه ؟؟؟و اون روز من همچنان با کتونی و شلوار جین چقدر رسوا همرنگ جماعت نبودم با خودم فکر کردم از وقتی خودمو شناختم همیشه کتونی داشتم و شلوار جین و یه مانتو اسپرت خلاصه اون روز حسابی  old fasion بودم و همچنان تا عوض شدنه این مد همچنان باید قدیمی بمونم چون از اینجوری پوشیدن معذورم کاش علاوه بر اینکه اینقدر روی ظاهرمون کار می کردیم کمی هم روی فرهنگ سازی مون کار می کردیم متفکر

خلاصه بعد از دوری زدن توی خیابون ها آقای دست فروشی چند تا جعبه از جوجه های رنگی رو گذاشته بود جلوش و می فروخت میکاییل با دیدنه جوجه ها کارهای جالبی از خودش نشون می داد جوری که فروشنده اخمو رو به خنده درآورد و همش می گفت : ماشالله ؛ ماشالله

یه دونه جوجه براش خریدیم و اومدیم خونه اولش خیلی از دیدنه جوجه ذوق زده بود جوجه هم همچین با سرعت برق و باد دنبال همه میدوید ومیکاییل هم بهش می گفت چیک چیک بِدو بِدو !!!

اما بطور قطع دانیال بیشتر از میکاییل  به جوجه ذوق می کرد بهش غذا می داد آب می داد می بردش توی باغچه و جوجه هم عجیب تو بغلش آروم بود و می خوابید و من هم همش بهش می گفتم کاش بچه داریت هم عین جوجه داریت بود خیال باطل

با شروع روز بعد که دانیال نبود ، شروع سیه بختی جوجه بی نوا بود یا با انبردست دنبالش می کرد یا از یه پا می گرفتش یا مثله توپ فوتبال شوتش می کرد و جوجه هم یه جیــــــــــــــک بلند می زد و میکاییل از خنده روده بر می شد تا اینکه جوجه بی چاره از یه پا مصدوم شد و یواش یواش مرُد خیلی دلم به حال چیک چیک  زبون بسته سوخت چه گناهی کرده بود که گیر ما آدمها افتاده بود ناراحت

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان محمد مانی
18 اردیبهشت 92 17:39
آخی جوجه بی نوا



MahTaB
18 اردیبهشت 92 21:56
راست ميگي كاش فرهنگمون ...

آخييييييي بيچاره جوجه
ولي آفرين به ميكي كه نمي ترسه ازش
تبريك ميگم كه بچه شجاعي بار اوردي
ميكي دوست دارم


هــــــــــــــی !!!
می بینی حیونکی رو
نه میکی از حیوونا نمی ترسه حتا به سگ ها رو هم ناز می کنه
مریم مامان رادین
19 اردیبهشت 92 11:28
من همیشه نوشته ها تو دوست دارم، بعضی هاشم مثل این پست بدجوری بهم می چسبه میکی خوشگلمو ببوس


ای جونم عزیزم
همسایه پشتی
19 اردیبهشت 92 15:26
راستشو بخوای یاد بچگی های خودم افتادم که چقدر با این جوجه های بی نوا حال میکردیم.
خوب بچمون فکر کرده که جوجه هم یکی از اسباب بازییاشه چه میدونسته اگه شوتش کنه این بلا سرش میاد.


ههههه من بیشتر بهشون خدمات می دادم البته من هیچ وقت نداشتم مامانم نمی ذاشت می گفت کثیف می کنه اما هر وقت خواهر زداده ام می اومد خونمون براش می خریدیم
واقها فکر می کرد اسباب بازیه
منا مامان یسنا
21 اردیبهشت 92 16:16
عزیزم همون بهترکه به مردم وظاهرشون گاه نکنیهمه چیز شون شده ظاهر وباطنشون وبه قول تو فرهنگشون گم شده.واما جوجه من که جوجه برا یسنا گرفتم اینقدر ازشیترسید که احساسمیکردم الانه که ازترس دق کنه....برعکس من که عاشق جکو جونورم.تا اینکه با فراموشی من برای اینکه براشاب بزارم جان به جان افرین تسلیم کرد خیلی دلم براش سوخت واحساس گناه داشتم فکر کنم قاتلمممممممممم


آخی طفلی جوجوئه
Nar joon
21 اردیبهشت 92 16:35
منم از وقتي مادر شدم و يه موجود بيزبون دارم كه اگر كسي بهش اسيب بزنه يا اذيتش كنه نميتونه از خودش دفاع كنه ، خيلي خيلي دلم براي ني ني ها و همچنين حيووناي بي زبون ميسوزه


آره مثله من چه کنیم با این دلای گنجیشکی