میخوام ببینمت
دلم برات تنگ شده جونم، میخوام ببینمت نمیتونم
از شب تولد بابا دون که هشتم مرداد بود تا حالا یه حال عجیبی دارم اون شب غرق خاطرات ده سال قبل شده بودم خاطره ها اینقدر جلوی ذهنم واقعی بودن که انگار همین دیروز بود ، تازه عقد کرده بودیم و در تدارک مراسم عروسی من می خواستم از بروجرد به تهران بیام پیش بابا دون
می خواستم ساعت دوازده شب حرکت کنم که صبح روز هشتم اونجا باشم اما مامانم نذاشت و من مجبور شدم اول صبح راه بیفتم دل تو دلم نبود واسه دیدنش لجظه شماری می کردم نزدیکای ظهر بود که اتوبوس وارد ترمینال جنوب شد و بابا جون منتظره من بود با سیزده شاخه گل رز ........
از پول تو جیبی کمی که داشتم براش یه پیرهن سرمه ایی آستین کوتاه با یه ساس بند شلوار خریده بودم تا رسیدیم خونه بهش دادم اونم که طبق معمول کم طاقت سریع یه ربع سکه که برای تولده من که پنج روزه بعد بود خریده بود رو بهم داد ...
اون شب دلم می خواست تمام زمین و زمان رو بهم می دوختم برای یک لحظه خاطره هام واقعی می شد تا دوباره از دوری هم لهله بزنیم تا دوباره امن ترین جای دنیا رو توی آغوش همدیگه پیدا کنیم
این روزها بیشتر از همیشه دلتنگم خدایا این فاصله ها داره همه زندگیمو ویرون می کنه ؛ انگار سال هاست با هم زندگی نکردیم انگار سالهاست ندیدمش ؛ انگارررررررررررررررررررر ............
این عکــــــــــــــس ؛ منو یه جوری می کنه با دیدنش همیشه یه بغضی گلمو می گیره یه حسی توشه انگار همه غربت یه مرد تنها و دلتنگ که با دیدن یه عکس روی صفحه دسک تاپش دلخوشه و بچه اش رو داره از روی صفحه مانیتور لمس می کنه همه وجود آدم رو فرا می گیــــــــــــره .
یعنی می شه یه روزی همه این فاصله ها پر بشه بدون اینکه به نبود هم عادت کرده باشیـــــــــــــم ؟!؟!؟؟!