میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

همه هســــــتی من

آدم فضایی کوچولوی من

دیوونه اون حرف زدنتم که منظورت رو کاملا به آدما می فهمونی .... بقیش در ...   عاشـــــقه اون اسپـــــــــیس لنگوئــــج تـــــــــم دیوونه اون حرف زدنتم که منظورت رو کاملا به آدما می فهمونی ، دیوونه اون روابط عمومیتم که به همه آدمها می خندی و با زبونه فضاییت باهاشون حرف می زنی ؛ دیوونه اون قلدرتیم که سر بچه های از خودت بزرگتر با همون زبونه فضاییت داد می زنی و یا اینکه می خوای باهاشون حرف بزنی ؛ چند روز پیش اینقدر قشنگ با گریه گله هاتو به من فهموندی که منم از غصه گریه ام گرفت   دیروز بابا برات روی دیوار سایه درست می کرد چقدر برات جالب و عجیب بود مخصوصا سایه خودت   از بین ه...
2 شهريور 1391

بیست پنجم مرداد 1391

یازدهمین بیست و پنجم هم رسید و جشن کوچولویی من و بابا ترتیب دادیم .............. یازدهمین بیست و پنجم هم رسید و جشن کوچولویی من و بابا ترتیب دادیم اول از همه یه کیک درست کردم بعد از اون یه عکس ازت گرفتیم و راهی بیرون شدیم تا یه هدیه هم برات بخریم به یه مرکز خرید رفتیم ؛ اما غلغله بود عید فطر عید اصلی مسلمون های مالاییه - هاری رایا - آی خرید می کنن روی این بنر زرد ها هم نوشته شده سلام عید الفطری که خلاصه تو این شلوغی تو هم می خواستی خودت راه بری و توی کالسکه ات نمی شستی و ما هم تصمیم گرفتیم برای آروم کردنت برات بستنی بخریم هیچ کلکی مثل بستنی نمی تونه...
26 مرداد 1391

یک روز با تو

اصله مطلب در ... مونسم ، همدمم ، عزیزم سلام حدود ده ونیم ، یازدس که بیدار می شی اما مامان تنبلی هنوز خوابش میاد خوب بی چاره حق داره تا پنج صب بیدار بوده آخه ؛ کلی کاره مهم کرده وبگردی ، فیس بوک گردی ، آپ کردن وبلاگ تو تو هم هی میای روی سر و کلم اینقدر ورجه وورجه می کنی تا آخر من بیدار می شم اول رختخوابا رو جمع می کنم تا جا واسه تکون خوردن باشه بعدش واسه این که بتونم دستی به آب برسونم و شوما اجازه بدی مجبورم که تو رو هم ببرم و بذارم تو وان آب بازی اگه نه واینمیسی نیم ساعتی با هم آب بازی می کنیم و میایم بیرون یه چیزی سر هم می کنم و بجای صبونه به خوردت می دم درختای لب پنجره رو می بینی با دست نشونم میدی و منم میارمت دم پن...
23 مرداد 1391

دَ

پسره گلــــــه مامان   دیگه معنی بیشتر حرفهامو می فهمی و با زبون خودت جوابمونو می دی بیشتر کلمات رو می دونی میگم میکاییل دیوار کو ؟؟ نگاه دیوار می کنی می گی دَ می گم در کو ؟؟؟ نگاه در می کنی می گی : دَ تا درختها رو می بینی ؟؟؟ خودت می گی : دَ ، میگم میکاییل با مامان کجا بره ، خودت می گی : دَ دیشب هم که برای اولین بار خودت دستت رو زدی به زمین و بلند شدی دیگه از این به بعد نیازی به در و دیوار نداری ، دو روزه غروبا با یه کفش بوق بوقی می ریم یه دوری با هم میزنیم من دستتو می گیرم و تو آروم آروم قدم برمیداری وقتی چند قدم میری خسته می شی می خوای بشینی زمین که دیگه من بغلت می کنم قدمهایت محـــــــــــــــــــکم ، گامه...
21 مرداد 1391