میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

همه هســــــتی من

مایکل کلمب

دیروز داشتم فکر می کردم حتی قشنگ ترین صداها هم می تونه گاهی مثله یه پتک باشه که فرود بیاد تو فرق کله آدم ، مثله وقتی که عینه چی خوابت میاد داری می میری واسه پنج دقیقه خواب بعد یه جوجو بیاد بالا سرت انگشت بکنه تو چشمات و بغله گوشت داد بزنه بــــــــــــــــــا !!! منم هی خواب بیدار جواب بدم جانم و دوباره بخوابم اما یهو یه صحنه که دیدم خواب از سرم پرید دیدم که کشف کردی بری بالای میز و کامپیوتره بی نوا رو هی روشن می کنی خاموش می کنی و اینقدر از کشفت احساسه رضایت و قدرتمتدی می کردی که کریستف کلمب موقع کشف آمریکا اینقدر ذوق نکرد اینم یه شرحه کامله تصویری   ...
11 آذر 1391

دردت به جونم

مریض شدی عشقم !!! چند روزیه زیاد خوب نیستی اولش فکر میکردم ماله دندونه بعد دیدم نه انگار سرماخوردگیه حالا فکر میکنم همه شون با همند . تب ، سرفه ؛ عطسه ؛ آبریزش بینی بی قراری و ابنکه همش دستت تو دهنته چهار تا شربت داری که روزی هفت هشت بار باید به زور با سرنگ بریزم ته حلقت تو هم نصفشو بدی بیرون غذا هم که نمی خوری فقط روزی دو هزار و پونصد بار می می میخوری دیشب برات نودل درست کردم که لااقل چند تا از اون رشته ها رو بخوری چون عاشقه اینی که اون رشته های دراز رو بذاری تو دهنت یواش یواش ببریشون بالا یه کمی خوردی اومدی بغله من و همونجا برای اولین بار ساعت 11خوابیدی منم برای اولین بار ساعت دو خوابیدم اما خوابم نمی برد هی از...
8 آذر 1391

دنیای این روزای من

  سقوط آزاد اخلاق و مدارا در کوچکترین جمع ایرانی، گویی همه در چاهکی از رذایل دست و پا میزنیم. این روزها چقدر یاد دیالوگ زیبای فیلم فرمان آرا می افتم - کرمها ریختند بیرون دکتر جون این روزها شرایط بد حاکم بر اینجا بدجوری از وجوده همه زده بیرون رفتارهایی رو آدم با چشم خودش می بینه که می فهمه انسانیت واژه ایی گم شده است واقعا می خوام سر به تن مدرک هایی کاغذی نباشه که به خاطرش شرف و انسانیت به باد بره مدرکی که بخاطرش همه دوستی هامون یادمون بره و راحت چشمامون رو ببندیم هر کاری بکنیم خیلی راحت برچسب وهابیت بهم بزنیم و یا سر کوچک ترین مسایل هر چی دلمون می خواد بهم بگیم چقدر عادی شده واسمون نمک خوردن و نمکدون شکستن ...
1 آذر 1391

شیطون بلای من

عسل مامان مدتیه تبدیل شدی به یه پسر بچه شیرین و شیطون محاله که بیرون برم و همه دوره تو جمع نشن تو هم که واسه همه بوس می دی و بای بای می کنی از هر سوراخ سنبه ایی می خوای سر دراری عاشق پریز برقی تا می بینی شروع می کنی به خاموش و روشن کردن دیروز توی فروشگاه یه لباس برام جلب توجه کرد داشتم نگاش می کردم تا سرمو برگردوندم دیدم یا ابلفضل یه کالسکه ایی رو داری با سرعت هر چه تمام می بری و نزدیک بود محکم بزنیش به دیوار نمی دونم چجوری تو بین زمین و هوا کالسکه رو گرفتم دیدم که یه بچه هشت ماهه هم توشه می خواستم برات پوشک بخرم داشتم نه تو بغلم وایمیسادی نه می ذاری دستت رو بگیرم داشتم نگاهه پوشکها می کردم ببینم که کدوم بهترند ن...
29 آبان 1391

روزی که بری ...

خدا یه عقله درست و حسابی به من بده ... یکی نیست بگه نصفه شبی که همه خوابند تو نشستی تنها پای کامپیوتر های های گریه می کنی که چــــــــــــــــــــــــــی ؟!؟!؟   طبق عادته همیشگی بعد از خوابیدنه تو و بابا جونی اومدم پای بساطه همیشگیم داشتم تو فیس بوک می چرخیدم به این رسیدم :   دعای خیر کردن مادر برای پسرش در شب عروسی..من خودم هر وقت این صحنه های خداحافظی عروس و داماد رو از خانوادش میبینم بغضم میگیره و اشک میریزم:( این عکس زیبا چقدر لایک داره؟ به عکس خیره شدم و این کامنت رو گذاشتم :   Meli Panahi تصور کردم روزی رو که پسرم از پیشم بره قل...
26 اسفند 1391

دوراهـــــــی

گرفتاری شدم من از دسته خودم ؛ خود در گیری پیدا کردم شدید حتی قشنگ ترین آهنگ ها رو وقتی چند بار پشت هم گوش بدی خستت می کنه ؛ چه برسه زندگی بر روی یه خط مستقیم ، نمی گم اینجا بد می گذره ؛ نمی گم سخت می گذره اما خیلی تکراریه زندگی با یه شیطونکه شیرین عسل مگه می شه بد باشه ، وقتی که با خنده هاش جای هیچ ناراحتی باقی نمی مونه دائما دارم سعی می کنم به حال فکر کنم به همون لحظه ایی که توش هستم که همونو خوب تموم کنم اما بعضی روزا دیگه نمی تونم خودمو کنترل کنم طفلی بابا !!! می دونم خیلی فشار روشه از یه طرف کش دار شدن کارش به خاطر پیدا نشدن دوچرخه سوار ها خسته اش کرده از یه طرف دکتر چن استاده راهنمای روانیش ، روانیش کرده وا...
18 آبان 1391

لاتـــــــازی

ادامـــــــــــــــــــه مطلب بیا چند روز پیش می خواستیم واسه این دوره لاتاری ثبت نام کنیم تصمیم گرفتیم خودمون تو خونه عکس بگیریم فقط باید زمینه اش سفید می بود واز شونه به بالا تصویر تمام رخ ؛ خلاصه دوتامون پدرمون در اومد من می ذاشتمت رو کله ام می چسبیدم به دیوار فکر می کردی دارم بات بازی می کنم می خندیدی یا همه اش تکون می خوردی دستاتو نگه می داشتیم که تکونش ندی گریه می کردی ؛ بعد دیدیم نه نمی شه بابا گذاشتت بین پاهاش که مثلا فیکس بشی اما بازم نمی شد خلاصه کلافه شده بودیم حسابی نتیجه یه ساعت تلاشمون این چند تا عکس بود تا این که این عکس رو درست کردیم و نتیجه شد این عکس برای لاتاری ...
11 آبان 1391

روزمرگی های من

  این روزها زمان و ساعت و روز زیاد واسم معنایی نداره یعنی کاری ندارم که بخوام روزه خاصی یا ساعت خاصی انجام بدم منم وقتی دیدم به دردم نمی خورن همه شون رو یکجا گم کردم یه جورایی دارم به این شلختگی زمانی عادت می کنم اینقدر کتاب های درسیم هم از ایران نیومدن که از اون هم دارم سرد می شم ، بیچاره شعله اش با چه عشق و علاقه ایی روشن شد امروز از اون روزا بود که اصلا حوصله خودمو نداشتم صبح که چه عرض کنم ظهر که میکی ساعت یک بیدار شد من رو هم بیدار کرد طبق معموله هر روز اول رختخوابا رو جمع کردم تخم بلدرچین رو گذاشتم واسه میکی بپزه و تا آماده بشه میکی رو بردم آب بازی با هم صبحانه خوردیم من مشغوله آشپزی شدم خواستم میکی رو ببر...
7 آبان 1391

بــــــــــــــــا !!!

صدا کن مرا صدای تو خوب است وقتی صدام می کنی انگار پروانه میشم می رم تو آسمونا قلبم از خوشی درد می گیره وقتی برمی گردی به چشمام زل می زنی می گی : بــــــــــا منم با تمامه وجودم می گم جانــــــــم تو هم با هشت تا دندونت یه خنده قشنگ تحویلم میدی دیروز با هم رفتیم فروشگاه عصرا دو تایی می ریم فروشگاه تا تو کمی راه بری شیطونی کنی دستت رو هم که به من نمیدی تا دستت رو می گیرم همش دستمو هل می دی می خوای فرار کنی اگر هم حریفم نشی یه گازه محکم از دستم می گیری یه آن ندیدمت اما از صدای بوق بوق کفشات می دونستم همون اطرافی تو هم ترسیده بودی همش صدام می کردی : بــــــــا ؛ بـــــــــا تا اینکه اومدم اون ور قفسه ها دیدمت خودتو ا...
3 آبان 1391