میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

همه هســــــتی من

اولین برف سال 92

  هوای پاییزی خیلی خوبی بود از اون هواهایی که جون می داد واسه قدم زدن ؛ یه هو در عرض یک روز هوا ده درجه ایی سرد شد اینقدر سوز می اومد که تا مغز استخوان آدم نفوذ می کرد چهارشنبه شب خوابیدیم صبح روز پنج شنبه 14 آذر که بیدار شدیم بابا گفت دیدی برف اومده با یه شادی کودکانه پشت پنجره دویدم دیدم همه جا سفید شده زنگ شدم به خاله عهدیه مربی مهد که ببینم امروز با این برفی که اومده هستند یا نه ؟ که گفت هستن یهو میکاییل از خواب بیدار شد مامانــــــی  تی بود ؟؟؟ گفتم مامان خاله عهدیه بود . بهش گفتم میکاییل برف اومده می دونی برف میاد چی می شه ؟؟؟ گفت : همه جا سفید می شه . من یهو باچشمای گرددددد شده نگاش کردم گفتم تو اینواز کجا می دونی ...
16 آذر 1392

از مهــــــــر تا آبان

  این عروسک رو اکی کی ( مامان اکرم ) برات خریده بود وقتی که سرت شکسته بود الان هم همچنان اگه ازت بپرسن سرت چی شده بود می گی : ایکسته ؛ آگا کاییل ، آی دُتُ   ( شکسته ، آقا میکاییل آقای دکتر ) همچنان فکر می کنی آقا هم جزه اسمته .   این عکس هم ماله لحظه ایی که بابا رسید و بعد از مدتها دیدت .   تو این مدت دو روزی هم رفتیم بابلســــر و چقدر برات دریا  ( دَیا ) جالب بود .           عاشقه پاییزم با رنگ های اغوا کنندش اونم پاییزه شهری که همه دورانه بچگی مو توش گذروندم  ؛ بروجرد من  . برای تعط...
7 آذر 1392

بــــــــــرو بابا

قوربونت اون حرف زدنت برم من که دله همه رو با اون زبونت می بری هر کی رو می بینی با صدای بلند داد می زنی : لَـــــلام ( سلام ) تا تلفن رو برمی داری می گی : لَــــلام ؛ چوجوری ؟ اوبی ؟ اوبـــــم . ( سلام ؛ چطوری ؟ خوبی ؟ خوبم ) یه سری اصلاح هم از بابا یاد گرفتی : مثله : ای بَ ( ای ول ) یا بیـــــنیم برو بابا ( برو بینیم بابا ) ...
5 آذر 1392

اولین فحـــش

نو نو !!! بی تَ بی تَ !!! پسرم فحش یاد گرفته تو مهد کودک !!! نُنُـــــــــر بی تربیت !!! اینقدر بی تَ بی تَ رو قشنگ می گه دلم قنج می ره واسش با اینکه دلم نمی خواد از حالا حرف بد یاد بگیره اما خودم یه وقتایی نمی تونم جلوی خودمو بگیرم و بهش می گم : نو نو اونم بلافاصله جواب می ده : نو نو ؛ بی تَ بی تَ !!! البته معنی اش رو که نمی دونـــــــــــــــــــه بَچَـــم . ...
11 آبان 1392

وقتی که بابا اومد ...

خیلی وقته حوصله هیچ چیز رو ندارم نمی دونم چرا اینجوری شدم وقت از دو چیز لذت می برم کار و میکاییل نمی دونم چرا من این آزمایشگاه لعنتی رو اینقدر دوست دارم اما وقتی می رم خونه هیچ انرژی و حوصله ایی ندارم نه واسه کار خونه و آشپزی و حتی حال  تلفن زدن به کسایی که دوستشون رو ندارم نه اینکه کارم زیاد باشه ، نه !!! انگار انرژِیم تخلیه شده از روزی که آقای بابا اومده همش مریض بودم عینهو این پیرزنا که چشمشون به بچه شون می خوره می گن اینجامون درد می کنه اونجامون درد می کنه منم اینجوری شدم . از آه و ناله که بگذریم سخنه میکاییل خوشتــــــر است ... میکاییل جونم اون روزی که باباش رسید خواب بود باباش دراز شد کنارش سرش رو می مالید روی سینه اش فکر ...
9 آبان 1392

نـــــــــــــــــــــو نَـــــنی

عشقم عزیزم خدا رو شکر سرت خوب شده و دیروز رفتیم با هم بخیه هاشو کشیدیم هر کی ازت می پرسه سرت چی شده ؟ می گی : آگا کاییل آتاد سر آگای دُتُـــر ( آقا میکاییل افتاد سر آقای دکتر ) اینم که عکسیه که قبل از کوتاه کردنه موهات ازت گرفتم . دیروز خاله هدیه مربیت می گه : به میکاییل می گم از شیر گاوه چی درست می کنن : میگه : نو نَنی ( نون پنیر ) جدیدا چقدر این خاله هدیه رو دوست داری وقتی می یام سراغت به من می گی : بروووووووو خیلی وقتها هم تا خونه گریه می کنی و همش می گی : عاله اِدیههههه فردا ساعت چهار صبح بابایی می یاد بلاخره بعد از پنج ماه می بینمش فقط منتظره عکس العمله توام   ...
22 مهر 1392

دوره سرت بگردم

تنها نشستم با همه عذاب وجدانی که وجودمو گرفته فکرها از سرم می گذرن کوتاهیه من بود ؛ اتفاق بود ، چشم  بود هر جی بود بد جور دلمو شکسته امروز جمعه 12 مهر مامان اکرم پیشنهاد داد بریم پارک بانوان واسه ناهار دلم نبود برم می دونستم با تو رفتن مصیبته اما دلم نیومد بهش نه بگم قبول کردم حدسم درست بود پنج دقیقه یه جا نشستی  تا ساعت 5 یکریز راه رفتی بدو بدو کردی  بعدش  رفتیم پارک تنیس شاید نباید می رفتیم تو باز خوشحال بودی و این طرف اون طرف می رفتی تا یه لبه پیدا کردی از همونایی که همه آدما میشینن رفنی اونجا و به زبون خودت گفتی : دودو یعنی بشینیم و نشستیم هنوز نشسته عطسه ام گرفت عطسه کردم دیدم ...
12 مهر 1392

مــــــــــــــو اومد !!!

آقا کوچولوی گل من      اغراق نکردم اگه بگم هر کی می دیدت  عاشقه اون موهای فر فریت می شد اما جلوی صورتت تا می اومد می گفتی مامانی : ایــــــــن!!!! مو   اومد !!!! واسه این تصمیم گرفتم برای اولین بار ببرمت آرایشگاه ، اول بردمت آتلیه و ازت عکس گرفتم بعد کلی برات توضیح دادم قصه تعریف کردمت که می خوایم بریم آرایشگاه و قراره چه اتفاقی بیفته و توهم با دقت گوش می کردی و وقتی می گفتم بریم آرایشگاه با سر تایید می کردی که بریم اما تا آقای آرایشگـر پیش بند رو برات بست شروع کردی به گریه کردن اینقدر گریه کردی و مامان مامان کردی که نگو !!! آخرش قیافه ات برام تازگی داشت انگار یکی دیگه بود...
4 مهر 1392

لالایــــــــــی

 هر وقت می خوام آهتگی رو با خودم زمزمه کنم تنها آهنگی که یادم میاد گل گلدونه من سیمین غانمه یادمه حتی وقتی باردار بودم این آهنگ را موقع خواب برات بعنوانه لالایی می ذاشتم و هنوز هم موقع خواب این آهنگ رو برات میخونم . پنج شنبه هفته قبل حال و هوای خوبی نداشتم دلگرفته بودم از اینکه گاهی دوست داشتن هام رو فراموش کردم  با هم رفتیم تو پارکینگ کمی راه بریم که دیدم هوا خوبه رفتیم تو کوچه مهتاب قشنگی فضای کوچه رو روشن کرده بود یهو اومدی جلوم دست هاتو باز کردی گفتی : مامانی !!! بَـــبَل !!! ( بغل ) بغلت که کردم محکم چسبیده به من سرت رو گذاشتی رو شونم بهم گفتی : لالایی !!! فهمیدم منظورت همین آهنگه د...
28 شهريور 1392