میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

همه هســــــتی من

شهر شیـــــــــــرها

دوشنبه 6 شهریور شب قبل تا ما هتل گرفتیم نزدیک فرودگاه کی ال سی سی و خوابیدیم ساعت 2 شد صبح هم ساعت 6 بیدار شدیم و بلافاصله از هتل زدیم بیرون میکاییل خان هم که تا ما بیدار می شیم بیدار می شه بارون هم حسابی می بارید ، رسیدیم فرودگاه و بارها رو تحویل دادیم ساعت هشت سوار هواپیما شدیم پرواز هم ساعت هشت و نیم بود میکاییل که به سرعت خوابید و منم با گردنه آویزون نشسته خوابم برد ساعت نه و نیم بود که رسیدیم به سنگاپور ...................... دوشنبه 6 شهریور شب قبل تا ما هتل گرفتیم نزدیک فرودگاه کی ال سی سی و خوابیدیم ساعت 2 شد صبح هم ساعت 6 بیدار شدیم و بلافاصله از هتل زدیم بیرون میکاییل خان هم که تا ما بیدار می شیم بیدار می ش...
12 شهريور 1391

میــــــــد ولی

روز اول در کی ال : یکشنبه 5 شهریور ........................................ روز اول در کی ال : یکشنبه 5 شهریور صبح دیدم هر کاری می کنم خوابم نمی بره اتاق خیلی تاریک بود فکر می کردم نصفه شبه پاشدم دیدم هی وای من ساعت یه رب به یازده اس کــــــــــــــه سریع پا شدم به کمک دوست عزیزم یار دیرینه ام پلو پز پارس خزر که بامون به سفر اومده یه غذا واسه میکی درست کنم از غذا درست کردن تو سفر متنفرم اما چاره ایی نبود یه عدس پلو گذاشتم . حدودای یک بود که برای خرید کادو تولد مشترک که من پیشنهاد داده بودم یه دوربین بخریم واسه هردمون راهی مید ولی شدیم این بابا هم که جز مغازه دوربین فروشی نمی ذاش...
7 شهريور 1391

سفر به کوالالامپور

امروز منو بابا ساعت هفت بیدار شدیم و شما هفت و ده دقیقه بیدار شدی و همش گریه ، بغل ... بقیه در سلام عشق مامان امروز منو بابا ساعت هفت بیدار شدیم و شما هفت و ده دقیقه بیدار شدی و همش گریه ، بغل ... خودمونو کشتیم تا بلاخره ساعت 9 دراومدیم اولش خوابیدی تا نزدیکای 11 بعد بیدار شدی تو سرو کله من وول زدی نق زدی جیغ زدی کمی بازی کردی شیر خوردی و دوباره همه این مراحل از اول همیشه این راه رو با هواپیما می رفتیم اما این بار تصمیم گرفتیم با ماشین بریم شاید با تو راحتر باشیم و چقدر اشتباه کردیم به من گفته بودن 6-7 ساعت راهه اما پدر ما دراومد تا رسیدیم ترافیک بود بدجور جاده های مالزی اولش به وچدت میارن بسکه سبزن اما...
4 شهريور 1391

روز اول سفر

سلام عشــــــــقه مامان زدی کیبوردو ترکوندی حالا به سختی دارم تایپ میکنم دیشب موقع بستن ساک بساطی بود هر چی من تا میزدم تو باز می کردی اسباب بازیهاتو مینداختی تو ساک خلاصه بهر ترتیبی بود ساک بستم اما باید اینقدر خورده ریز جمع میکردم که همش دیشب تموم نشد وقتی هم که خوابیدی به سرم زد هنــــر آرایشگری هم امتحان کنم و موهای نازنینتو کوتاه کردم . نیمه های شب با گریه ات بیدار شدم اصلا جدیدا خیلی بیدار می شی دیدم چه تبی داری دو سه روزی هست گاهی تب میکنی اما دیشب خیلی داغ بودی پارچه خیس آوردم بهت دارو دادم کلی بالای سرت بیدار نشستم تا دوباره خوابم برد گرمای دستت همه وجودمو میسوزوند چقدر یاده مامانم کردم که چه پرستاری می کرد از ماها چقدر دیش...
3 شهريور 1391

آدم فضایی کوچولوی من

دیوونه اون حرف زدنتم که منظورت رو کاملا به آدما می فهمونی .... بقیش در ...   عاشـــــقه اون اسپـــــــــیس لنگوئــــج تـــــــــم دیوونه اون حرف زدنتم که منظورت رو کاملا به آدما می فهمونی ، دیوونه اون روابط عمومیتم که به همه آدمها می خندی و با زبونه فضاییت باهاشون حرف می زنی ؛ دیوونه اون قلدرتیم که سر بچه های از خودت بزرگتر با همون زبونه فضاییت داد می زنی و یا اینکه می خوای باهاشون حرف بزنی ؛ چند روز پیش اینقدر قشنگ با گریه گله هاتو به من فهموندی که منم از غصه گریه ام گرفت   دیروز بابا برات روی دیوار سایه درست می کرد چقدر برات جالب و عجیب بود مخصوصا سایه خودت   از بین ه...
2 شهريور 1391

بیست پنجم مرداد 1391

یازدهمین بیست و پنجم هم رسید و جشن کوچولویی من و بابا ترتیب دادیم .............. یازدهمین بیست و پنجم هم رسید و جشن کوچولویی من و بابا ترتیب دادیم اول از همه یه کیک درست کردم بعد از اون یه عکس ازت گرفتیم و راهی بیرون شدیم تا یه هدیه هم برات بخریم به یه مرکز خرید رفتیم ؛ اما غلغله بود عید فطر عید اصلی مسلمون های مالاییه - هاری رایا - آی خرید می کنن روی این بنر زرد ها هم نوشته شده سلام عید الفطری که خلاصه تو این شلوغی تو هم می خواستی خودت راه بری و توی کالسکه ات نمی شستی و ما هم تصمیم گرفتیم برای آروم کردنت برات بستنی بخریم هیچ کلکی مثل بستنی نمی تونه...
26 مرداد 1391

یک روز با تو

اصله مطلب در ... مونسم ، همدمم ، عزیزم سلام حدود ده ونیم ، یازدس که بیدار می شی اما مامان تنبلی هنوز خوابش میاد خوب بی چاره حق داره تا پنج صب بیدار بوده آخه ؛ کلی کاره مهم کرده وبگردی ، فیس بوک گردی ، آپ کردن وبلاگ تو تو هم هی میای روی سر و کلم اینقدر ورجه وورجه می کنی تا آخر من بیدار می شم اول رختخوابا رو جمع می کنم تا جا واسه تکون خوردن باشه بعدش واسه این که بتونم دستی به آب برسونم و شوما اجازه بدی مجبورم که تو رو هم ببرم و بذارم تو وان آب بازی اگه نه واینمیسی نیم ساعتی با هم آب بازی می کنیم و میایم بیرون یه چیزی سر هم می کنم و بجای صبونه به خوردت می دم درختای لب پنجره رو می بینی با دست نشونم میدی و منم میارمت دم پن...
23 مرداد 1391

دَ

پسره گلــــــه مامان   دیگه معنی بیشتر حرفهامو می فهمی و با زبون خودت جوابمونو می دی بیشتر کلمات رو می دونی میگم میکاییل دیوار کو ؟؟ نگاه دیوار می کنی می گی دَ می گم در کو ؟؟؟ نگاه در می کنی می گی : دَ تا درختها رو می بینی ؟؟؟ خودت می گی : دَ ، میگم میکاییل با مامان کجا بره ، خودت می گی : دَ دیشب هم که برای اولین بار خودت دستت رو زدی به زمین و بلند شدی دیگه از این به بعد نیازی به در و دیوار نداری ، دو روزه غروبا با یه کفش بوق بوقی می ریم یه دوری با هم میزنیم من دستتو می گیرم و تو آروم آروم قدم برمیداری وقتی چند قدم میری خسته می شی می خوای بشینی زمین که دیگه من بغلت می کنم قدمهایت محـــــــــــــــــــکم ، گامه...
21 مرداد 1391