میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

همه هســــــتی من

صدایم کن

  تو مثله رودخونه ایی یا مثل باد ؟؟؟   نمی تونی هیچ جا آروم بمونی آرزو دارم یه بار بریم رستوران آروم بشینی روی صندلی تا آخرش می خوای هر چیزی رو کشف کنی بقول خودت همش می خوای بدو بدو کنـــی !!! من و بابا باید به نوبت غذا بخوریم یکی مون تو رو بگیره یکی مون غذا بخوره   هر کاری رو خودت می خوای انجام بدی اگه نه شرف شیدایی به پا می کنی که خودم خودم ؛ اگر هم نتونی انجامش بدی می گی : می می تونم   بعضی وقتا که صدام می کنی : بهم می گی : ملاعت ؛ خیلی خوشم میاد وقتی اینجوری صدام می کنی   تا بهت می گم دوستت دارم جوابم می دی : منم دوسِت دارم اَدیدم   هر وقت میام...
9 اسفند 1392

برم دنباله بابام

چهار - پنج روزه که بابا دایان رفته بوشهر برای دوره مربیگری دوچرخه سواری ، و  من و تو باز هم با هم شدیم من از بودنه با تو مثل همیشه لذت می برم تمام وجودم پر می کشـــــه برای با تو بودن . اما تو تازه به  وجوده بابا عادت کردی اوایل چقدر باهاش لج می کشیدی اما این مدت اخیر خیلی وابسته اش شدی ؛ دروغ چرا ؟!؟ خوده من هم همین یک ماهه به بودنش عادت کردم فاصله همه جوره فاصله میاره . دیشب داشتی گل سر منو خراب می کردی از دستت گرفتم که یهو بغض کردی و گفتی بابا دایانم می خوام و شروع کردی به های های گریه کردن می خوام برم دنباله بابا دایانم می خوام برم سواره اتوبوس بشم برم بوشهر و رفتی چکمه هاتو پوشیدی و کلاه تم گذا...
24 دی 1392

شیرین زبونه مامان

هر وقت انگشتت درد می گیره می گی : اَی اَگـــــــــومم اگه گوشِ باشه می گی  اَی گومَم آگه چشمت باشه می گی : اَی دِمــَم و اگه پات باشه می گی : اُی پامَـــم این روزا هم خیلی حرفای قشنگ می زنی هم خیلی قشنگ حرف می زنی خیلی هاش تو ذهنم نمی مونه فقط می دونم اون لحظه ها از هیجان جیغم هوا می ره و می چلونمت یه شب بهت شیر دادم  و بعدش بهت آب دادم که دندونات خراب نشه برگشتی بهم گفتی ممنونم که شیر دادی ممنونم که آب دادی   عاشقه کتابی مخصوصا این کتاب: بیشترش رو هم حفظی اولشو من می گم بقیه شو خودتو می گی .       ...
19 دی 1392

هر چی که دارم ماله تو

    راستش شاید هر کی منو ببینه فکر کنه من آدم پر رویی هستم همیشه تا بوده همین بوده درونم با بیرونم خیلی فرق  میکنه  برخلاف ظاهرم من همیشه آدم کم رویی بودم خیلی جاها اجازه دادم دیگران حقمو بخورن خیلی وقتا بوده که باید حرف می زدم و نزدم  اما با خودم عهد کردم نذارم این اتفاق برای تـــــــــو بیفته داستان از این قراره که مهد کودک گاهی جلساته روانشناسی برگزار می کنه که من هر وقت می ذاره با سر می رم تا یک نکته هم شده از  هزار ان نکنه مادر کافی  بودن رو یاد بگیرم تا رفتیم خانوم روانشناس  از ما پرسید : مهمون عزیزی اومده خونتون با بچه اش ، بچه اش اسباب بازی بچه شما رو می خواد...
18 دی 1392

یک روز برفـــــــــی

  هفته گذشته چند روزی رو بی خیال ِ کار و زندگی شدیم و باز رفتیم به دیار مادری  و یه هفته هم در کنار خانواده بودن و لحظه به لحظه با پسری بودن حسابی چسبید اینقدر چسبید که نتیجه اش این شد که امروز عدد روی ترازو سه کیلو بیشتر از هفته قبل رو بهم نشون داد . روز چهارشنبه 11 دی  یه روز قشنگ و برفی بود و ما هم به برکت وجود پسری و به نیت اینکه همه چیز رو تجربه کنه و بهش خوش بگذره به ما هم حسابی خوش گذشت . اولش رفتیم کمی خرید بعدش وقتی  از شهر رد می شدیم دیدن آدم برفی های کوچیک و  بررگ آدم رو سر ذوق می آورد   بعدش رفتیم یه بستنی سنتی بروجرد خریدیم که خوردنش رو بهمتون پیشنه...
13 دی 1392

موش ِ مامان

خاله هدیه فامیلی تو بهت یاد داده الان هر کی ازت می پرسه اسمت چیه ؟!؟ میگی : آگا کاییل تامـــس   تو مهــــــــد کودک یه مجسمه گاو هست دیروز تا دیدیش می گی : آگا  گابه ( گاوه ) شیر می دی آگا کاییل تامس !!!!   دیشب بابا بهت می گه تو موش منــــــــــی  ؛ بهش می  گی  : نه من  موش مامانی میلی  ام !!!   چند روز پیش برات یه دستکش خریدم که یه کله گربه روش بود با یه شال و کلاه خیلی خوشحال شدی تو هر مغازه ایی بعدش رفتیم می گفتی : آگا دَکشم بیبین ، شالم بیبین . ...
27 آذر 1392

مهــــــــــــــــربونه من

  روز یکشنبه از اون روزا بود که باید تا 4 سرکار می موندم اما نمی دونستم چه مرگمه اینقدر حالم بد بود که همه بهم می گفتن چرا قیافه ات اینجوریه ؟!؟! می دونستم میکی یکم حال نداره اما پیش باباش بود قبل از اینکه بخوابند هم باهاشون حرف زده بودم ساعت 5/3 بابا اس ام اس داد : کجایی ؟ نوشتم براش آزمایشگاه ، میکی خوبه ؟ اما جواب نداد . کلا واسم عادی شده که از هر صد تا اس ام اس و تلفن جواب یکیش رو بده . خودمو کشتم تا ساعت شد 4 و راهی خونه شدم تو راه بازم زنگ زدم اما باز جوابی داده نشد منم پدال گاز رو تا ته فشار دادم و خودمو رسوندم خونه دیدم چراغا همه خاموشه با خوشحالی گفتم خوابند منم می میرم کنارشون می خوابم اما رفتم دیدم نه هیچ کی تو...
21 آذر 1392

اولین برف سال 92

  هوای پاییزی خیلی خوبی بود از اون هواهایی که جون می داد واسه قدم زدن ؛ یه هو در عرض یک روز هوا ده درجه ایی سرد شد اینقدر سوز می اومد که تا مغز استخوان آدم نفوذ می کرد چهارشنبه شب خوابیدیم صبح روز پنج شنبه 14 آذر که بیدار شدیم بابا گفت دیدی برف اومده با یه شادی کودکانه پشت پنجره دویدم دیدم همه جا سفید شده زنگ شدم به خاله عهدیه مربی مهد که ببینم امروز با این برفی که اومده هستند یا نه ؟ که گفت هستن یهو میکاییل از خواب بیدار شد مامانــــــی  تی بود ؟؟؟ گفتم مامان خاله عهدیه بود . بهش گفتم میکاییل برف اومده می دونی برف میاد چی می شه ؟؟؟ گفت : همه جا سفید می شه . من یهو باچشمای گرددددد شده نگاش کردم گفتم تو اینواز کجا می دونی ...
16 آذر 1392