میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

همه هســــــتی من

دا دا

  یه جوریم این روزا پر از احساس های متفاوت ؛ هم خیلی خوبم گاهی هم   بد از طرفی همنشینی با میکی کیفم رو حسابی کوک کرده خیلی از داشتنش لذت می برم از همه شیطونی هاش از حرف زدنش که حرفام رو تقلید می کنه از اینکه از در دیوار بالا می ره می ره روی صندلی از اونجا می ره روی میز ناهار خوری از روی میز هم می ره روی اوپن ؛ از اینکه دو ؛ سه روزه داره پریدن از روی میز وسط هال رو امتحان می کنه و با خنده و شادی می  پره  و همه خونه پر می شه از صدای خنده هاش یا اینکه عشق می کنم وقتی برای خودش آواز می خونه و و خودش با کلمه های من درآوردیش واسه خودش با صدای بلند حرف می زنه حتی اگه بد هم باشم با دیدنه این همه خوبه خوب...
8 ارديبهشت 1392

ابتدای سال نود و دو

اینقدر ذهنم مشغوله که نگو پر از اتفاق های خوب و بد ، پر از بالا و پایین های همیشگی و در آخر همون دو راهی معروف که آخرش می رسمو نمی دونم چی کار کنم سال نود دو هم طبق رسم روزگار شروع شد اتفاق خاصی نیافتاده فقط پره از روزمرگی های همیشگی تنها اتفاقه خوبش شیرینی های روز افزونه توئه ؛ دلبر کوچولوی من برای شروع ساله نو راهی بابلسر شدیم گفته بودم که پدر و مادره بابایی دو سه سالی هست بین کرج – بابلسر تردد می کنن البته بیشتر بابلسرن تا کرج ؛ با اینکه من همیشه دوست دارم سال تحویل رو خونه خودمون باشیم اما بخاطر بابا راهی شمال شدیم دو روزی رو موندیم خوب بود اتفاق خوشایدندش برای من دیدن همسایه پشتی بود که بابل زندگی می کنن روز اول عید راه...
25 فروردين 1392

مهد کودک

پسرم دیگه مرد شده ، برای خودش مدرسه می ره قوربونت برم من ، چقدر اولین باری که دستت رو گرفتم تا با هم بریم مهد دلم می لرزید ؛ یعنی می خواستم خودم با دست های خودم دورت کنم اما چاره ایی نبود تصمیمم رو گرفته بودم می خوام مستقل بشی از همین حالا که کوچولویی باید از همین حالا وارد اجتماع آدم ها بشی دلم نمیاد تو خونه حبست کنم چند روزی همه مهد کودک های مهرشهر رو گشتم همه در یه سطح بودند شاید کمی بهتر شاید کمی بدتر اما روز سه شنبه 27 فروردین با بابا رفتیم مهد کودک خورشید شهر صحبت کردیم از مربیش  خوشم اومد اما هر کاری کردیم تو نمی خواستی با ما بیای دوست داشتی همونجا بمونی خانومه هم گفت خوب ولش کنین ...
25 فروردين 1392

دوستی خاله خرسه

 یک ماهی هست چیزی ننوشتم از وقتی تصمیم به اثاث کشی و جابجایی گرفتم چیزی ننوشتم چراش رو خیلی عجولانه تصمیم گرفتم آخه دل کندن از وبلاگی که با عشق ساخته بودمش بهش اخت داشتم خیلی برام سخت بود غمی پنهان تو دلم لونه کرده بود اما مصمم به ترکش بودم اونم فقط بخاطر یه حرف ... از بین همه خواهرام الهام رو بیشتر از همه دوست دارم اما وقتی بعد از دیدنه عکست با عجله بهم زنگ زدو گفت بجایی که بری از روی نردبون بگیری نخوره زمین وایسادی ازش عکس می گیری منو به تمامه دورانه کودکیم برد به این دوستی های خال خرسه به تمام دوست داشتن هایی که بخاطر علاقه همه استعدادهامو کور کردن نمی خوام تعریف از خودم باشه همه کسایی که منو می شناسن...
21 فروردين 1392

برداشت های میکاییلی

صدای قــلــــب نیست ... صدای پای تو است كه شب ها در سینه ام می دوی ....!! كافیست كمی خسته شوی ..... كافیست كمی بایستی ....!     عــــــــــــــــــــــــــروسکم دیروز اومدم بهت انبه بدم بهت می گم انــــــــــــــــــبه تو هم تند تند می گی : عمـــــــــو !!! واسه اینکه کلمه عمه و عمو رو بهت یاد دادم با شنیدن کلمه انبه یاد عمو افتادی . توی سی دی baby singing time تکرار می کنه you & me . me , me , me و با گفتن کلمه me همه به خودشون اشاره می کنن تو هم فکر می کنی می گن : می می یه لبخنده پر از رضایت به من می زنی و می گی : می می !!!! دو تا دست هاشون رو م...
20 فروردين 1392

در آستانه هجده ماهگی

یه پست پر از میکی ... خیلی وقته یه پست پر و پیمون از میکاییلم ننوشتم الان می خوام تلافی کنم میکاییل در فرودگاه و التماس که بغلم کنین پسرک مریض احواله من که مجبور بودیم همش توی هواپیمابغله منو باباش بود ، چه شبه سختی بود !!! اینم که میکی و باباش و شرک که باباش بیشتر به شرک ذوق می کرد !!! یه پسری که از لالا بیدار می شه این شکلی می شه . وقتی که من مشغوله خونه تکونی بودم پسرم هم پا به پای من مشغوله خونه ، تکونی بود الان همچنان هر وقت جارو کنم از جارو برقی بوی خوش دارچیــــــن میاد !!! هر وقت ماکارونی تو یخچال داریم این اوضاعه خونه ماست دونه ...
20 اسفند 1391

جوونای قدیم

روزهای اول که اومده بودم مشرف شدم به خونه خواهر جان برای مراقبت از مادر جان چون خواهرم کرج زندگی نمی کنه و فقط محمد پسرش تو اون خونه است خونه اش هم پله نداره مناسب بود برای مامانم چند روزی اونجا بودم تا مامانم بهتر که شد آژانس گرفت و رفت خونه خودش و من هم برگشتم به بازار شام یعنی خونمون نمی تونم بگم چقدر بهم ریخته است کارهام هم خیلی کند پیش می ره نصفی از وسایل باید بره توی انباری مثله رختخوابها ، آینه شمعدون عروسی ... باید برای تو اتاقی دست و پا کنیم دیگه پدر و مادر بی مسوولیت بودن هم حدی داره هر چی تو هیچی نمی گی ما هم ... میشیم . حالا آقای پدر می خواد انباری رنگ کنه وسایله توی انباری هم بره توی سطل آشغال از این ور هم برای اینکه حا...
9 اسفند 1391