میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

همه هســــــتی من

هر چی که دارم ماله تو

    راستش شاید هر کی منو ببینه فکر کنه من آدم پر رویی هستم همیشه تا بوده همین بوده درونم با بیرونم خیلی فرق  میکنه  برخلاف ظاهرم من همیشه آدم کم رویی بودم خیلی جاها اجازه دادم دیگران حقمو بخورن خیلی وقتا بوده که باید حرف می زدم و نزدم  اما با خودم عهد کردم نذارم این اتفاق برای تـــــــــو بیفته داستان از این قراره که مهد کودک گاهی جلساته روانشناسی برگزار می کنه که من هر وقت می ذاره با سر می رم تا یک نکته هم شده از  هزار ان نکنه مادر کافی  بودن رو یاد بگیرم تا رفتیم خانوم روانشناس  از ما پرسید : مهمون عزیزی اومده خونتون با بچه اش ، بچه اش اسباب بازی بچه شما رو می خواد...
18 دی 1392

یک روز برفـــــــــی

  هفته گذشته چند روزی رو بی خیال ِ کار و زندگی شدیم و باز رفتیم به دیار مادری  و یه هفته هم در کنار خانواده بودن و لحظه به لحظه با پسری بودن حسابی چسبید اینقدر چسبید که نتیجه اش این شد که امروز عدد روی ترازو سه کیلو بیشتر از هفته قبل رو بهم نشون داد . روز چهارشنبه 11 دی  یه روز قشنگ و برفی بود و ما هم به برکت وجود پسری و به نیت اینکه همه چیز رو تجربه کنه و بهش خوش بگذره به ما هم حسابی خوش گذشت . اولش رفتیم کمی خرید بعدش وقتی  از شهر رد می شدیم دیدن آدم برفی های کوچیک و  بررگ آدم رو سر ذوق می آورد   بعدش رفتیم یه بستنی سنتی بروجرد خریدیم که خوردنش رو بهمتون پیشنه...
13 دی 1392

موش ِ مامان

خاله هدیه فامیلی تو بهت یاد داده الان هر کی ازت می پرسه اسمت چیه ؟!؟ میگی : آگا کاییل تامـــس   تو مهــــــــد کودک یه مجسمه گاو هست دیروز تا دیدیش می گی : آگا  گابه ( گاوه ) شیر می دی آگا کاییل تامس !!!!   دیشب بابا بهت می گه تو موش منــــــــــی  ؛ بهش می  گی  : نه من  موش مامانی میلی  ام !!!   چند روز پیش برات یه دستکش خریدم که یه کله گربه روش بود با یه شال و کلاه خیلی خوشحال شدی تو هر مغازه ایی بعدش رفتیم می گفتی : آگا دَکشم بیبین ، شالم بیبین . ...
27 آذر 1392

مهــــــــــــــــربونه من

  روز یکشنبه از اون روزا بود که باید تا 4 سرکار می موندم اما نمی دونستم چه مرگمه اینقدر حالم بد بود که همه بهم می گفتن چرا قیافه ات اینجوریه ؟!؟! می دونستم میکی یکم حال نداره اما پیش باباش بود قبل از اینکه بخوابند هم باهاشون حرف زده بودم ساعت 5/3 بابا اس ام اس داد : کجایی ؟ نوشتم براش آزمایشگاه ، میکی خوبه ؟ اما جواب نداد . کلا واسم عادی شده که از هر صد تا اس ام اس و تلفن جواب یکیش رو بده . خودمو کشتم تا ساعت شد 4 و راهی خونه شدم تو راه بازم زنگ زدم اما باز جوابی داده نشد منم پدال گاز رو تا ته فشار دادم و خودمو رسوندم خونه دیدم چراغا همه خاموشه با خوشحالی گفتم خوابند منم می میرم کنارشون می خوابم اما رفتم دیدم نه هیچ کی تو...
21 آذر 1392

اولین برف سال 92

  هوای پاییزی خیلی خوبی بود از اون هواهایی که جون می داد واسه قدم زدن ؛ یه هو در عرض یک روز هوا ده درجه ایی سرد شد اینقدر سوز می اومد که تا مغز استخوان آدم نفوذ می کرد چهارشنبه شب خوابیدیم صبح روز پنج شنبه 14 آذر که بیدار شدیم بابا گفت دیدی برف اومده با یه شادی کودکانه پشت پنجره دویدم دیدم همه جا سفید شده زنگ شدم به خاله عهدیه مربی مهد که ببینم امروز با این برفی که اومده هستند یا نه ؟ که گفت هستن یهو میکاییل از خواب بیدار شد مامانــــــی  تی بود ؟؟؟ گفتم مامان خاله عهدیه بود . بهش گفتم میکاییل برف اومده می دونی برف میاد چی می شه ؟؟؟ گفت : همه جا سفید می شه . من یهو باچشمای گرددددد شده نگاش کردم گفتم تو اینواز کجا می دونی ...
16 آذر 1392

از مهــــــــر تا آبان

  این عروسک رو اکی کی ( مامان اکرم ) برات خریده بود وقتی که سرت شکسته بود الان هم همچنان اگه ازت بپرسن سرت چی شده بود می گی : ایکسته ؛ آگا کاییل ، آی دُتُ   ( شکسته ، آقا میکاییل آقای دکتر ) همچنان فکر می کنی آقا هم جزه اسمته .   این عکس هم ماله لحظه ایی که بابا رسید و بعد از مدتها دیدت .   تو این مدت دو روزی هم رفتیم بابلســــر و چقدر برات دریا  ( دَیا ) جالب بود .           عاشقه پاییزم با رنگ های اغوا کنندش اونم پاییزه شهری که همه دورانه بچگی مو توش گذروندم  ؛ بروجرد من  . برای تعط...
7 آذر 1392

بــــــــــرو بابا

قوربونت اون حرف زدنت برم من که دله همه رو با اون زبونت می بری هر کی رو می بینی با صدای بلند داد می زنی : لَـــــلام ( سلام ) تا تلفن رو برمی داری می گی : لَــــلام ؛ چوجوری ؟ اوبی ؟ اوبـــــم . ( سلام ؛ چطوری ؟ خوبی ؟ خوبم ) یه سری اصلاح هم از بابا یاد گرفتی : مثله : ای بَ ( ای ول ) یا بیـــــنیم برو بابا ( برو بینیم بابا ) ...
5 آذر 1392

اولین فحـــش

نو نو !!! بی تَ بی تَ !!! پسرم فحش یاد گرفته تو مهد کودک !!! نُنُـــــــــر بی تربیت !!! اینقدر بی تَ بی تَ رو قشنگ می گه دلم قنج می ره واسش با اینکه دلم نمی خواد از حالا حرف بد یاد بگیره اما خودم یه وقتایی نمی تونم جلوی خودمو بگیرم و بهش می گم : نو نو اونم بلافاصله جواب می ده : نو نو ؛ بی تَ بی تَ !!! البته معنی اش رو که نمی دونـــــــــــــــــــه بَچَـــم . ...
11 آبان 1392

وقتی که بابا اومد ...

خیلی وقته حوصله هیچ چیز رو ندارم نمی دونم چرا اینجوری شدم وقت از دو چیز لذت می برم کار و میکاییل نمی دونم چرا من این آزمایشگاه لعنتی رو اینقدر دوست دارم اما وقتی می رم خونه هیچ انرژی و حوصله ایی ندارم نه واسه کار خونه و آشپزی و حتی حال  تلفن زدن به کسایی که دوستشون رو ندارم نه اینکه کارم زیاد باشه ، نه !!! انگار انرژِیم تخلیه شده از روزی که آقای بابا اومده همش مریض بودم عینهو این پیرزنا که چشمشون به بچه شون می خوره می گن اینجامون درد می کنه اونجامون درد می کنه منم اینجوری شدم . از آه و ناله که بگذریم سخنه میکاییل خوشتــــــر است ... میکاییل جونم اون روزی که باباش رسید خواب بود باباش دراز شد کنارش سرش رو می مالید روی سینه اش فکر ...
9 آبان 1392

نـــــــــــــــــــــو نَـــــنی

عشقم عزیزم خدا رو شکر سرت خوب شده و دیروز رفتیم با هم بخیه هاشو کشیدیم هر کی ازت می پرسه سرت چی شده ؟ می گی : آگا کاییل آتاد سر آگای دُتُـــر ( آقا میکاییل افتاد سر آقای دکتر ) اینم که عکسیه که قبل از کوتاه کردنه موهات ازت گرفتم . دیروز خاله هدیه مربیت می گه : به میکاییل می گم از شیر گاوه چی درست می کنن : میگه : نو نَنی ( نون پنیر ) جدیدا چقدر این خاله هدیه رو دوست داری وقتی می یام سراغت به من می گی : بروووووووو خیلی وقتها هم تا خونه گریه می کنی و همش می گی : عاله اِدیههههه فردا ساعت چهار صبح بابایی می یاد بلاخره بعد از پنج ماه می بینمش فقط منتظره عکس العمله توام   ...
22 مهر 1392