میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

همه هســــــتی من

لاتـــــــازی

ادامـــــــــــــــــــه مطلب بیا چند روز پیش می خواستیم واسه این دوره لاتاری ثبت نام کنیم تصمیم گرفتیم خودمون تو خونه عکس بگیریم فقط باید زمینه اش سفید می بود واز شونه به بالا تصویر تمام رخ ؛ خلاصه دوتامون پدرمون در اومد من می ذاشتمت رو کله ام می چسبیدم به دیوار فکر می کردی دارم بات بازی می کنم می خندیدی یا همه اش تکون می خوردی دستاتو نگه می داشتیم که تکونش ندی گریه می کردی ؛ بعد دیدیم نه نمی شه بابا گذاشتت بین پاهاش که مثلا فیکس بشی اما بازم نمی شد خلاصه کلافه شده بودیم حسابی نتیجه یه ساعت تلاشمون این چند تا عکس بود تا این که این عکس رو درست کردیم و نتیجه شد این عکس برای لاتاری ...
11 آبان 1391

روزمرگی های من

  این روزها زمان و ساعت و روز زیاد واسم معنایی نداره یعنی کاری ندارم که بخوام روزه خاصی یا ساعت خاصی انجام بدم منم وقتی دیدم به دردم نمی خورن همه شون رو یکجا گم کردم یه جورایی دارم به این شلختگی زمانی عادت می کنم اینقدر کتاب های درسیم هم از ایران نیومدن که از اون هم دارم سرد می شم ، بیچاره شعله اش با چه عشق و علاقه ایی روشن شد امروز از اون روزا بود که اصلا حوصله خودمو نداشتم صبح که چه عرض کنم ظهر که میکی ساعت یک بیدار شد من رو هم بیدار کرد طبق معموله هر روز اول رختخوابا رو جمع کردم تخم بلدرچین رو گذاشتم واسه میکی بپزه و تا آماده بشه میکی رو بردم آب بازی با هم صبحانه خوردیم من مشغوله آشپزی شدم خواستم میکی رو ببر...
7 آبان 1391

بــــــــــــــــا !!!

صدا کن مرا صدای تو خوب است وقتی صدام می کنی انگار پروانه میشم می رم تو آسمونا قلبم از خوشی درد می گیره وقتی برمی گردی به چشمام زل می زنی می گی : بــــــــــا منم با تمامه وجودم می گم جانــــــــم تو هم با هشت تا دندونت یه خنده قشنگ تحویلم میدی دیروز با هم رفتیم فروشگاه عصرا دو تایی می ریم فروشگاه تا تو کمی راه بری شیطونی کنی دستت رو هم که به من نمیدی تا دستت رو می گیرم همش دستمو هل می دی می خوای فرار کنی اگر هم حریفم نشی یه گازه محکم از دستم می گیری یه آن ندیدمت اما از صدای بوق بوق کفشات می دونستم همون اطرافی تو هم ترسیده بودی همش صدام می کردی : بــــــــا ؛ بـــــــــا تا اینکه اومدم اون ور قفسه ها دیدمت خودتو ا...
3 آبان 1391

ظرف شستن تو قربون

ظرف شستنه من هم واسه خودش داستانیه قبلنا می اومدی می چسیبیدی به شلوارمو گریه می کردی جدیدا که میای پا بلندی می کنی ببینی چه خبره اگه هم بتونی دستتو دراز می کنی و چیزی برمی داری یا اینکه می ری روی سطل برنج وایمیسی تا منو ببینی ، که صد بار سطله چپه شده و تو هم باش افتادی امشب یه به فکرم رسید برم صندلی حموم رو که هیچ وقت هم ازش استفاده نکردیم بیارم صندلی رو وسطه پاهام فیکس کردم تو رو گذاشتم روش چقدر هر دو خوشمون اومد دستت رو می گرفتی زیر آب قاشق برمی داشتی لیوانو آب می کردی آخرش که شد دیدم اسکاچ رو از من گرفتی و شروع کردی به مالیدن روی دره قابلمه ؛ قوربونه اون دستای کوچولوت برم من خـــــــسته نبا...
24 مهر 1391

از زوایه های مختلف

از هر زاویه دیدمت بیشتر عاشقت شدم ... یکی از بهترین اسباب بازی ها همین سه تا قابلمه اس که می شه باهاش مفهوم کوچیک ؛ بزرگ رو یاد بگیری اینجا هم که داری سی دی هاتو با هدفن گوش می دی پسره خوش اخلاقه من وقتی که چیزی برخلاف میلش باشه وقتی هر پرنده ایی رو می بینی دستاتو میاری جلوی دهنت و می خوای ادای نوک پرنده ها رو دربیاری نشانه اتمام هر چیزی   پسرم تشنه شه خوووووو تا حالا ماه آسمون دیدین ؟؟؟ یواش بابا !!! چقدر متفکرانه !!! واکنشت با دیدن پیشی - میاووووووو...
15 مهر 1391

قانون پایستگی انرژِی

این قانون می گه انرزی از بین نمی ره بلکه از شکلی به شکله دیگه تبدیل می شه .............. این قانون می گه انرزی از بین نمی ره بلکه از شکلی به شکله دیگه تبدیل می شه که کاملا درست و صحیحه و من روزی چند بار این قانون رو به عینه می بینم لباسهای داخله کمد که طبقه پایینش ماله باباست به سرعت توسط تو به پشته سرت پرتاب می شه وقتی همشون بیرون اومدن یه نفس راحتی می کشی میای می شینی انگار که یه وظیفه سنگینی که روشه دوشت بود رو انجام دادی شروع می کنم به جمع کردن لباس ها می بینم با سرعته تمام رفتی سراغه کشوها و محتویات اونا رو می ریزی بیرون میام سراغه جمع کردن کشوها میری در کابینت و قابلمه ها رو در میاری و به این ترتیب قانون پای...
13 مهر 1391

ارز دانشجویی ... پَــــــر

چند شب با یکی ازهمکلاسی های دورانه دانشگاهم چت می کردم می خواستم بدونم اگه بخوام برای ارشد بخونم چی بخونم بهتره بهم می گه: ای ول آفرین به پشتکارت بجایی اینکه شبا بری کلوپ می خوای درس بخونی منو می گی اینجوی بهش گفتم چی فکر کردی ؟؟؟؟؟؟؟؟ آره من شبا تا حدودای پنج صبح تو کلوب می رم اما نه اون کلوبی که تو فکر می کنی کلوب نی نی سایت مامانای شهریور نود این اون کلوبی که من شبا تا دم دمای صبح می رم با خودم فکر کردم ببین آدما چی فکر می کنن بش گفتم من الان سه ساله اینجام اما حتی از دره کلوبی رد نشدم تازه شما اگه عروسی یا مهمونی هم می رین خدا رو شکر که ما اونم نمی ریم . دیروز باخبر شدیم که علی الظاهر ارز دانشجویی رو هم قطع کردن باب...
12 مهر 1391

قصه از کجا شروع شد ؟؟؟

دارم با خودم فکر می کنم بهتره اسم وبلاگم رو عوض کنم و بذارم یادداشتهای یک مامانه پر حرف اما گفتم تا تنور داغه نون بعدی رو هم بچسبونم مدتیه خیلی فکر تو کله ام وول می خوره بهتر دیدم که از مصاحبته همتون و تحقیقاته گسترده خودم یه نتیجه گیری اخلاقی کنم این روزا با آدمهای مختلفی دوست شدم به جبر تنهایی اینجا و قحطی آدم چند نفری که اینجا بودن بهتره از من پیدا نکردن و شدم سنگ صبرشون . با خیلی ها هم دورادور و اینترنتی حرف زدم هر کی مشکلی داشت و به یه نتیجه مهم رسیدم همونی رو که تو کتاب مردان مریخی و زنان ونوسی خونده بودم برام ملموس شد اهالی مریخ که کاملا با ما ونوسی ها فرق دارن و رفتارهای عجیب و غریب و نوبرانه شون مصداق کامل همون ضرب ا...
6 مهر 1391

تا کـــــــــــجا ؟؟؟

یه کوله نقره ایی - صورتی چند تا دفتر نو که بابام برام از فروشگاه قدس خریده مانتو شلواره سورمه ایی که دوخت و دوز اشیه یه رادیو روشن که تو هفت صبح یه ریز داره حرف می زنه بابام که گوشه میز ناهار خوری نشسته و صبحانه می خوره به اخبار گوش می ده ، اشی هم داره تند تند لقمه می گیره که یه وقت خدایی نکرده از گشنگی هلاک نشم ، منی که با بی میلی می خورم و وقتی می خوام برم بابام مثل همیشه میگه : بابا برو به امیده خدا و یه قرانی که از زیرش رد می شم و راهیه کوچه هایی می شم که از برگهای زرد و نارنجی پر شده ........... این بساطه هر سال اول مهره منه که یاده اون روزا تو دلم چه غوغایی می کنه روزهایی که همه آرزوم این بود که بزرگ بشم چقدر دلتنگ پاییز...
1 مهر 1391

غذای لذیذ

امروز جای همه تون خالی ............ ناهار غذای لذیذ داشتیم یعنی همون آبگوشت از دیشب نخود لوبیا شو خیسوندم با گوشت و سیب زمینی و گوجه از صبح گذاشتمشون تو همون پلوپز پارس خزر معروف یواش یواش بپزه فقط درجه اش که آف می شد دوباره می رم از اول می چرخونمش ساعت دو که شد بابایی زنگ زد : سلام قوربونت ؛ بچه ها اومدنم سراغم بریم ناهار من باهاشونم می رم از اون ور هم می رم کلاس و فوتبال گفتم نگرانه من نشید تو غذاتو بخور و بعدش قطع کرد با خودم گفتم چقدر هم من نگران می شدم ، تازه جمله شو رو هم تموم نکرد که احتمالا بعدش کتابخونه تا ده و نیم یا اگه هم نباشه اینترنت که هست یعنی من اگه کمی فیس بوک بودم خوشبخت ترین زنه دنیا می بودم بسکه شوهرم نگا...
27 شهريور 1391